فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

جاده عشق قسمت هفتم

    

:قسمت هفتم به صورت متن در ادامه مطلب قرار گرفت:

هی گایز!!

با پارت جدید در خدمتم!

همون طور که قول داده بودم، آپ کردم!

و سه شنبه هم احتمالا پارت جدید رو آپ میکنم. اگر نشد که باز هم جمعه منتظرش باشین..خلاصه سه شنبه و جمعه شبا یه سری بزنین.

 ادومه مطلب

      

      

+ اگه تو متن داستان اشتباه تایپی دیدین ببخشین!

+داستان رو دنبال کنین..قول میدم زود زود آپ کنم تا برم سر فیکای بعدیم!

+فحش هم اگر خواستین بدین، به عمه کیوهیون بدین!

+جینگول یه سری تحریمات داره و به همین خاطر تا مدتی نمیتونه عاپ کنه..ببخشینش!

مرسی که میخونین و دنبال میکنین

+احتمالا این هفته یه فکت میذارم!

***

:قسمت هفتم:

داشت از کلاس خارج میشد که صدای او در آن طرف کلاس، متوقفش کرد. پلک هایش به روی یکدگیر افتادند. صدایش.. آه از صدای زیبایش! 

"خانم چون، میتونم وقتتون رو بگیرم؟"

 دبیر ایستاد و با لبخند نگاهش کرد. 

"حتما کیوهیون!"

 اسم او که به گوشش خورد، قلبش فرو ریخت.اسمش هم به زیبایی صدایش بود. انگار که این اسم خلق شده بود که فقط به روی آن پسر باشد. 

"میخواستم راجع به افتتاحیه باهاتون صحبت کنم." 

"اوه! حتما."

 گوش هایش تیز شد. ضربان قلبش بالا رفت. آن پسر میخواست راجع به چیزی صحبت کند که به او هم مربوط میشد. در دلش غوغایی به پا بود. ترس داشت؛ دنیا دنیا ترس در دلش جا خوش کرده بود. گرچه حتی خودش هم از دلیلش آگاه نبود.

"راستش، خیلی خیلی متاسفم ولی باید بگم که نمیتونم برای این افتتاحیه کمکی کنم." 

شانه هایش افتاد. دلش برای در کنار او بودن می تپید. چقدر خوش بود از اینکه میتواند تا اتمام کارهای افتتاحیه کنارش باشد و سیر نگاهش کند! اما حالا.. چقدر درمانده بود!

 میرفت که از کلاس خارج شود، اما این بار هم متوقف شد. 

"چرا نمیتونی؟! با جونگسو مشکلی داری؟!" 

با عجز نگاهش کرد. چه کودکانه آرزو میکرد که اینطور نباشد! او اما شانه ای بالا انداخت. 

"نمیدونم.. شاید.."

 ایستاد.. زمان ایستاد.. قلبش ایستاد.. خودش اما شکست. قطره اشکی اما فرو ریخت. آن پسر انگار که از سنگ بود. آن پسر انگار هیچ نمیدانست که چه بر سرش می آورد. بیچاره پارک جونگسو که اینطور دل به دل سنگیش داده بود. 

دیگر هیچ چیز نشنید. دیگر نایستاد. فقط رفت و دور شد. پاهایش قدری نافرمانی میکردند اما او باید میرفت. آه از این همه بیچارگی!

 ***

باز هم دو دوست بودند و حیاط بزرگ مدرسه.. باز هم دست در دست شدن ها و قدم زدن ها.. باز هم کیوهیون بود و قلب درمانده اش که با هر لمس او در سینه جان میداد."کنجکاوم بدونم داشتی با خانوم چون راجع به چی صحبت میکردی."

دستش را محکم تر فشرد و زمزمه کرد:

"بهش گفتم که نمیتونم برای افتتاحیه کاری انجام بدم."

سونگمین با تعجب نگاهش کرد.

"اما چرا همچین چیزی گفتی؟! تو که خیلی خوب از پس اینجور کارا برمیای."

کیوهیون با اکراه زمزمه کرد:

"از اون پسر خوشم نمیاد.."

سونگمین از حرکت ایستاد و کیوهیون فقط نگاهش کرد.

"چیزی شده، ایی؟!"(پ.ن: با اسم خانوادگی خطابش کرد)

سونگمین نگاهش را از کیوهیون گرفت و به حصار دستش به دور دست خودش نگاه کرد.

"و خانم چون چی گفت؟!"

نگاه سونگمین را دنبال کرد و دستش را محکم تر از قبل گرفت.

"خوب.. خیلی موفق نبودم..اون حتی بهم گفت که باید با جونگسو یه آهنگم تنظیم کنم!"

سونگمین با غیض گفت:

"جونگسو نه، ایتوک!"

با تعجب نگاهش کرد.

"فرقش چیه؟! هر دوشون همون پسره عجیب غریبن!"

سونگمین دست خود را از دستش بیرون کشید.

"چرا این قدر بد با تازه واردا رفتار میکنی؟!"

بی نهایت تعجب کرد؛ اما بعد خشم جای تعجب را گرفت.

"نمیفهمم.. تو چرا از اون دفاع میکنی؟!"

نگاهش به دستان مشت شده سونگمین افتاد و زمزمه کرد:

"این رفتارت.. منزجرم میکنه..بیشتر از هر چیز دیگه ای.."

نگاه سوگمین در نگاهش قفل شد، و زمان برای کیوهیون ایستاد. هیچ چیزی نمیفهمید..

"دارم میرم."

سونگمین ساده رفت و کیوهیون تنها شد.

کیوهیون به تنهایی شروع به قدم زدن کرد و فکر کرد.. به اینکه آیا واقعا راست گفته بود؟! مگر نه این که روزی به سونگمین گفته بود که چطور از آن پسر خوشش آمده؟ حال چطور چیزی عکس آن را ادعا کرده بود؟ حقیقت این نبود.. چو کیوهیون میدانست که حقیقت این نبود.. میدانست که از شخصی به اسم پارک جونگسو بدش نمی آید.. میدانست که از او، از سادگی اش، از لبخند زیبایش، از همه چیزش تا حدودی خوشش آمده بود..حقیقت این بود که چو کیوهیون از شخصی به اسم پارک جونگسو میترسید.. از خیره نگاه کردن هایش میترسید. چو کیوهیون ترسیده بود.

***

سخت بود.

نگاه برداشتن از زیباترین چهره ای که تا به حال دیده بود، به اندازه جان دادن سخت بود.

نگاهش مثل تکه فلزی بود و آن تازه وارد انگار که آهن ربایی بود. سخت بود جداییِ نگاهش از آن پسر.. سخت بود.. غیر ممکن بود. هر قدر تلاش میکرد و نگاهش را از او میگرفت، بعد دقایقی میفهمید که باز هم به او خیره شده است. چهره زیبای آن پسر تمام معادلاتش را به هم ریخته بود.

مطمئن نبود که چقدر خیره نگاهش کرده بود که او بالاخره سرش را بلند کرد و نگاهش کرد. و همان یک نگاه کافی بود برای دیوانه وار تپیدن قلب بیچاره اش. و یک لبخند آرام که او بر لب آورد، کار قلبش را تمام کرد. چه بیچاره بود ایی هیوکجه ای که با یک لبخندِ او میمرد و به زندگی برمیگشت! چه حس عجیبی بود..چه حس عجیب و آشنایی بود.. چه حس عجیب و ترسناکی بود. هیوکجه میترسید. از این حس میترسید. خاطراتش در ذهنش ورق میخورد و او را میترساند.

   

کی این قدر در فکر فرو رفته بود که حتی متوجه به پایان رسیدن آن کلاس هم نشده بود؟!

اما یک چیزی را خوب متوجه شد. انگار اصلا آفریده شده بود که متوجه او باشد. و این بار متوجه شد که او دارد به سمتش می آید.

لعنتی فرستاد و به صندلی اش تکیه زد و چشمانش را بست.

یک قدم..و یک قدم دیگر.. ایی دونگهه داشت به او نزدیک و نزدیک تر میشد و این چیزی بود که حتی از پشت پلک های بسته تشخیصش میداد. دونگهه حس خاصی داشت..چیز خاصی در وجودش بود.. چیزی که هیوکجه فقط و فقط آن را در درون او پیدا کرده بود. دونگهه خاص ترین بود..

در دل لعنت دیگری فرستاد. دونگهه در کنارش نشسته بود. نفس هایش و بالا پایین رفتن قفسه سینه اش، نگاه کردنش، لبخند زدنش را حس میکرد و لعنت میفرستاد.

چرا حرفی نمیزد؟ چرا در کنارش نشسته بود؟ چرا اینطور نگاهش میکرد؟ چرا تک به تک این کارهایش هیوکجه را دیوانه میکرد؟

زنگ تفریح به پایان رسیده بود. هیوکجه چشمانش را بسته بود و آرام با پاهایش ضرب گرفته بود و دونگهه هم به او خیره شده بود. و چقدر نگاه خیره اش هیوکجه را عذاب میداد. زیباترین چشم های دنیا به هیوکجه خیره شده بود و هیوکجه زیر نگاهش در حال آب شدن بود.

و هیوکجه رفتن دونگهه را حس کرد. دونگهه رفت و هیوکجه پر شد از خلاء. هیوکجه انگار که تکه ای از وجودش را از دست داده بود. ایی دونگهه چه جادویی داشت که تنها با دقایقی نشستن در کنارش، خود را جزئی از وجودش کرده بود؟!

آیا پا گذاشتن به جاده عاشقی این قدر خطرناک بود؟!

***

"تیکی چت شده؟!"

دونگهه خودش را روی صندلی انداخت و با نگرانی به دوستش که آرنجش را به میز تکیه داده بود و سرش را روی دست هایش گذاشته بود و بیصدا هق هق میکرد، نگاه کرد.

ایتوک اما ساکت بود.. چه میگفت؟! چه میتوانست بگوید از این عشق یک روزه؟! چه میتوانست بگوید از دل شکسته اش؟! سوال میکرد از خودش.. از خودش میپرسید که کی اینطور  کم طاقت شده بود.از خودش میپرسید که کی اینطور بچه شده بود. از خودش میپرسید که چرا به این راحتی شکسته شده بود. اما دریغ از پاسخی..

دونگهه چه میتوانست بکند؟! چه میتوانست بکند وقتی حتی نمیدانست که چه بلایی بر سر دوستش آمده است؟! چه میتوانست بکند وقتی فرشته اش اینطور بیچاره به نظر میرسید؟! ایتوک فرشته اش بود.. ایتوک بیچاره بود.. ایتوک بیشتر از هر کسی بدبختی کشیده بود.

و همین که دونگهه او را در آغوش گرفت، گریه اش شدیدتر شد. خفه گریه میکرد و دونگهه با عجز نوازشش میکرد.

"تیکی.. به خاطر خدا بگو چت شده؟"

پوفی کرد و زمزمه کرد:

"هیونگ باید باهات چیکار کنم؟!"

***

دونگهه با بی قراری بیرون حیاط مدرسه ایستاده بود. هرچه نگاه میکرد اثری از هیوکجه پیدا نمیکرد. کلافه جلوی در مدرسه قدم میزد و به اطرافش نگاه میکرد که ایتوک از مدرسه خارج شد.

با تعجب به دونگهه نگاه کرد که با دلهره سر میچرخاند و دور و برش را نگاه میکرد.

"خدایا.. امروز همه یه چیزیشون میشه!"

نزدیک رفت و ضربه ای به شانه دونگهه زد.

"هی، هائه.. داری چیکار میکنی؟!"

دونگهه گیج نگاهش کرد.

"هی- هیچی هیونگ.. منتظر تو بودم."

ایتوک به دوستش نگاه کرد که چه طور نگاهش هنوز در حرکت بود. 

"باشه، پس بریم."

نگاه دونگهه رنگ ترس گرفت.

"ب-بریم؟!"

ایتوک دست دونگهه را کشید و او را وادار به حرکت کرد.

پاهای دونگهه اما یاری نمیکرد. هیوکجه را ندیده بود و عجیب دلش میخواست که امروز هم با او همقدم شود!

اگرچه که هیوکجه او را تماشا میکرد. هیوکجه هم بیقرار بود.. هیوکجه هم عجیب دلش میخواست که با پسری که هر لحظه ازش دورتر میشد همقدم شود. اما نمیتوانست.. هیوکجه ناتوان بود.. ناتوان تر از هر وقتی.. کشان کشان به سمت اتومبیل گران قیمتی که انتظارش را میکشید قدم برداشت. آخرین نگاه.. و بعد سوار شد و اتومبیل در جهت مخالف آن دو دوست شروع به حرکت کرد.

***

چشم هایش را باز کرد. باز هم فردایی دیگر برایش زندگی به ارمغان آورده بود. باز هم زندگی.. باز هم فریاد های ایی دونگهه.. باز هم قدم زدن.. باز هم وارد مدرسه شدن.. باز هم او را دیدن.. باز هم درد.. باز هم نگرانی.. چه تکرار عجیب و دردناکی بود!

اما مهر تکرار شکسته شد. او داشت به سمتش می آمد و این غیر تکراری ترین اتفاق زندگی پارک جونگسو بود.. غیر تکراری ترین.. و ترسناک ترین!

دونگهه نگاهی به چهره آشفته دوستش انداخت و رد نگاهش را دنبال کرد.

زودتر از چیزی که ایتوک بتواند فکرش را بکند، کیوهیون نزدیک شد.. زودتر از چیزی که ایتوک بتواند فکرش را بکند سلام کرد و زودتر از چیزی که ایتوک بتواند فکرش را بکند، از او خواست که با یکدیگر حرف بزنند.

ایتوک غرق در این ‘زودتر ها’ بود که خود را در کنار کیوهیون در حال قدم زدن در حیاط مدرسه پیدا کرد. و این برایش فوق باور بود.. عجیب دلش برای این لحظه پر میکشید و عجیب تر از آن خوف داشت!

"میخواستم که یکم در مورد افتتاحیه صحبت کنیم."

لبخند تلخی روی لب های ایتوک نقش بست.

"فکر میکردم که نمیخواستی برای این افتتاحیه کمکی بکنی.."

سکوت به میانشان آمد.. کیوهیون بود و ایتوک و سکوتی که هیچ یک تلاشی برای شکستنش نمیکردند.

"میخوام.."

ایتوک حیران تر از هر وقتی بود. به کیوهیون نگاه میکرد و کیوهیون نگاهش را می دزدید.

زنگ مدرسه به صدا درآمد و کیوهیون زمزمه کرد:

"ساعت دوم توی زیر زمین توی سالن ورزشی باش تا کارمون رو شروع کنیم."

و باز زودتر از چیزی که ایتوک فکرش را بکند از او دور شد. 


پایان قسمت هفتم 

نظرات 9 + ارسال نظر
mohadese9/2 پنج‌شنبه 20 اسفند 1394 ساعت 20:29

جینگول جان من تمام تلاشمو برا اصلاح کردنش میکنم اما قول نمیدم،ولی آی پرامیس،برا اصلاحش تلاش میکنم

با کمال تشکر *-*

mohadese9/2 پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 21:12

اونییییییییییییی،ور آر یو؟چرا نمی آپی؟مردم از فضولی،ترکیدم خو،جدیدا خیلی تنبل شدیا!بایر اصلاحت کنم

پاسخ از Jeengul:
راس میگی خواهرم ><
جواب میل منم نمیده!
معلوم نی کجاست -_-
و منم موافقم که تنبله :)
تو رو خدا اگه می تونی اصلاحش کن

Jeengul سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 14:56

سلام ^^
ستارهٔ سهیل این جاست!
کلی نظر داشتم گفتم خو یهو میلش کنم دیه!
ولی ممنون!
منتظر بعدیم
^___^

جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ
آب قند من کـــــــــــــــــــــــــو؟!
جینگـــــــــــول.. دختره ی خرررررررر! کجا بودی؟!
چقدر دلتنگت بودم!
فهمیدم که داری آپ میکنی، یه جورایی بال دراوردم!
خیلی خیلی خالی بود^_^
البته در واقع خیلی هم خالی بود..کلا تو وب پرنده هم پر نمیزد:\
بلههههه
بفرمایید!
خواهش میکنم
بله بله

پریسا شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 11:06 http://village-story.mihanblog.com/

واااااااااااااااااااااای خداییییییییییی مننننننننننننننن......
یه چیزی بگم فحشم نمیدی؟؟؟؟؟
من نفهمیدم چی شد....میدونی چرا چون فاصله افتاده بینش....باید دوباره برم پارتای قبل رو بخونم .....
ولی یه چیزی بود.....یه استرسی.....
این پارته ادمو به فکر وامیداشت.....اینکه اخر عاقبت پسرا چی میشه....
ممنون.

اهم اهم:|
من واقعا متاسفم، اما میدونی دیگه؟! حال روحی افتضاحمو توی این یک ماه؟! ببخشید که نتونستم عاپ کنم..سعی میکنم زود زود عاپ کنم که رشته داستان ا دستتون خارج نشه...بازم شرمنده م
عاره..این پارت رو همه جاش رو توش کلمه ترس و خوف رو به کار برده بودم! کلا فیک عاشقانه نیست، رمان آر.ال.استاینه یه جورایی!
خودمم توش موندم! قبلا مصمم بودم که تهش میخوام چیکار کنم ولی حالا، زیاد مطمئن نیستم.ولی اگرم بخوام کیومین بنویسم، میخوام خیلی خوب بشه و من اون در شرایط کیومین نوشتن نیستم!
مرسی که خوندیش عاجی^_^

Baran_cloud سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 14:58

وای اجی ممنون که که گذاشتیش خیلی قشنگ و با احساس بود خیلی ناز بود ادم قشنگ احساس توش لمس میکنه دستت دزد نکنه زحمت کشیدی

خواهش میکنم عزیزم^_^
مرسی..خیلی ممنــون!
خواهش میکنم^^

mohadese9/2 شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 20:46

لایک اونی مثل همیشه بیست و دو،عالی بود،مکالمه زبانتم خوب بود اونی،زود زود آپ نکنی کلتو کندما

ممنونم^_^
مرسی
اون مکالمه لعنتی پدرمو دراورد! چشام دراومد بس که نوشتم و تایپ کردم!
امروز مینویسم ولی نمیدونم کی تمومش میکنم..ولی در هر حال امروز شروع میکنم

Baran-cloud شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 16:03

دستت درد نکنه خیلی لطف میکنی اجی مرسی دوستت دارم

خواهش میکنم عزیزم
ممنونم که هستی و میخونی

Baran-cloud جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 23:56

وای مرسی که‌گذاشتیش ولی حیف که الان من با این تبلتم نمیتونم‌دانلودیا رو باز کنم عرررررر حالا من چطور بخونمش؟؟
راستی دوستم خواستم یه چیزی بهت بگم برا رونق گرفتن وبت باید خیلی تبادل لینک کنی که الفا از وجود وبت با خبر بشن ولی وقتی وبتو ندونن که‌نمیان خلاصه باید تبادل لینک کنی چون داستانت خیلی قشنگه

عاقا نمیشه برا دان نزاری؟اخه امار بازدید مطلبم داره بلاگ اسکای

ممنون اجی

خواهش میکنم عزیزم ببخشید که تا الان منتظر موندی
عزیزم اشکالی نداره هر وخ تونستی بخون
دلم خیلی میخواد..اما اونقدر گیر و گور توی زندگیم هست که این مشکل توشون گمه..ولی به نصیحت گوش میکنم و حتما سعی میکنم چن جا تبادل لینک کنم
مرسی عزیزم لطف داری
عاره داره، اما من نمیتونم بر اساس بازدید تصمیم بگیرم..چون هر کدوم از قسمتای این فیک حداقل شصت تا بازدید داره اما مطمئن نیستم که چند نفر میخوننش
ولی چشم..به خاطر تو دیگه واسه دان نمیذارم
خواهش میکنم عزیزم

S\\A\\H\\A\\R جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 20:57 http://maloosak.69.mu

امیدوارم همیشه شاد باشین و سلامت
ممنون
96185

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد