فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

Three Shot: Stop The Time EP -1

سلام ^^

دلم براتون تنگ شده بود

بیش تر از شما، واسه آجی درسا! (بهش نگفتم عاپ می کنم که یهو ببینه سورپرایز شه *-*)

واایی آذرخش هنو هسش؟

وقت سلام و احوال پرسی درست و حسابی ندارم والله!

امروز به شکلی غیرمنتظره تونستم با گوشی مامانم و نت همراه اول یه سر به وب بزنم *~* چون بیش تر از هر چی، دل‌تنگ «جادهٔ عشق»  بودم که خدا رو شکر هم عاپ شده ^_^

دلم تنگ شده واسه این که این جا عاپ کنم

به خدا قسم که هیچ ایده ای تو ذهنم نبود

همین طور یهویی الکی دست به قلم شدم ... دقیقنم دارم تو خودبلاگ اسکای می نویسمش! امیدوارم که خوب از آب دربیاد. عاخه واقعا هیچ فکری پشتش نیست! فقط می خواستم یه چیزی این جا عاپ کنم

ادامه بخونینش امیدوارم خوشتون بیاد

 

 




زمان که به آخر می رسه، فرصت برای جبران نیست.

اما گاهی خودتو به در و دیوار می کوبی که زمان بخری!

کیوهیونم دنبال زمانه. زمانی برای جبران.

بیاید با هم داستانشو دنبال کنیم. ممکنه موفق بشه؟


- چو هیون شی؟ این جا رو امضا می کنی؟

کیوهیون شک داره. معلومه که شک داره. وقتی مردمکاش تو دریای سفید چشماش می لرزن و بی قرارن، وقتی احساس بدی قلبشو چنگ می زنه و اونو می فشاره، وقتی سنگینی خَلَئی که سرشو احاطه کرده، گوشاشو به گز گز وامی‌داره و تا مرز فریادهای دیوانه وار _ی که خاموش نگهشون می داره_ می کشوندش، پس اون قطعا شک داره.

منطق میگه وقتی شک داری نباید امضا کنی. چو کیوهیون، تو دیشب اون جا بودی، همه چیو با چشمای خودت دیدی ... اما چی؟ نور سالن، افتضاح بود. نبود؟ گوشات حرفاشونو درست نمی شنیدن. می شنیدن؟ اون قدر عصبانی بودی که حتی شاید خیلی از تصاویر تو ذهنت به شکلی اغراق آمیز پر و بال گرفته باشن. درست نمیگم کیوهیون؟

داره برای جون یه آدم تصمیم می گیره. امضاش، یه ستاره رو از آسمون کم می کنه _چون وقتی خیلی کوچیک بود، مربی مهد کودکش همیشه می گفت هر آدم زنده یه ستاره تو آسمون داره. خدای من! داره یه ستاره رو خاموش می کنه. اون ستاره مسئول نوررسانی به چند تا ستارهٔ دیگه ست؟ راحت تر بگم، چند تا زندگی به این زندگی بسته ست؟ این دیگه امضا کردن دفتر پستچی، وقتی محصولیو که اینترنتی خریده، میاره، نیست. کیوهیون داره رو زندگی یه آدم _و احتمالا زندگی آدمای وابسته بهش_ قمار می کنه.

یعنی تو میگی حقش نیست؟ مگه می دونی چار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟ غیر از اینه که اگه اون آدم زنده بمونه، یه شهرو می تونه تا مرز نابودی ناامن کنه؟ کیوهیون مسئول زندگی هزاران دختر جوونی نیست که تو خیابونا راه میرن و تنها چیزی که بهش فکر می کنن، لباس شبِ مهمونی آخر هفته شونه؟ از همون لحظه ای که تصمیم گرفت، چشماشو رو اتفاقی که جلوی چشمش در حال وقوع بود، نبنده، مسئول شد.


*فلش بک*

کیوهیونم یکی از اون قربانیا بود. یکی که زندگیش نابود شده بود.یکی که زندگیشو نابود کرده بودن. یکی که خواهرشو ازش گرفته بودن _خواهر زیبا و مهربونشو.

می گفتن اسمش لیتوکه. البته همه می دونستن که مستعاره. نوشته های وبشو که می خوندی، می تونستی رگه های عقده رو توش ببینی. ولی این به کسی ربط نداشت. برای هیشکی مهم نبود اون چه خاطراتی از خودش و دوست پسرش تعریف می کرد. این که می گفت خاطره‌انگیزترین روزای زندگیشو با اون داشته. می گفت هنوزم عاشقشه، با این که عین یه تیکه آشغال ولش کرده. یه چارشنبه کانگین پیشش اومده بود و در حالی که لیتوک فکر می کرد می خواد کادوی تولدشو بهش بده، اون می خواست تصمیمش به اطلاعش برسونه: ”می خوام به هم بزنیم. می دونی چیه؟ فکر کردم و فهمیدم رابطه‌م با یه پسر، هر چه قدر هم که عاشقونه یا پر از سک\\سای پرشور باشه، اما بازم بهم بچه ای نمیده. و می دونی؟ من عاشق بچه ام.” زندگی لیتوک تو همین کلمات فرو ریخت. لیتوک می گفت از بچه ها متنفره. از زنا متنفره. از رح\\می که خدا ازش محرومش کرده بود متنفره. از تموم هورمونای زنونه متنفره. از هر چی که زنا داشتن و اون نداشت، متنفره! ولی خب کسی اهمیت نمی داد. منم الان خیلی چیزا تو وبمون می نویسم و بهت میگم ”از پسرایی که تو تاکسی باز می شینن، متنفرم!” ولی تو واست مهمه؟ تو به چیزتم نمی گیری عزیزم! ولی همه چی از اون جایی شروع میشه که ...

آره همه چی واسه مردم از اون جایی شروع شد که نفرت لیتوک براشون اجتناب ناپذیر شد. برای کیوهیونم مهم نبود، مادامی که فقط اون مطالبو می خوند. حتی وقتی یه سری خبر دربارهٔ قتلای زنجیره ای وحشیانه شنید، چندان ککش نگزید.

همه چی وقتی شروع شد که ...

دکتر می گفت، جسد باید شناسایی بشه ولی به دلیل شرایطش، بهتره خانم و آقای چوی پیر، باهاش مواجه نشن.

کیوهیون، ناگزیر وارد سردخونه شد.

جریان باد سردی به صورتش سیلی زد و اشکای روشو سوزوند. آب دهنشو قورت می داد و هر چه بیش تر سعی می کرد نفساشو منظم کنه، کم تر موفق بود. می خواست لااقل قدماشو به سمت جنازه ای که حالا از میون بقیه بیرون کشیده شده بود، تندتر کنه تا عذابش زودتر تموم بشه ... ولی نیرویی انگار تمام توانشو پس می زد ... هر چی بیش تر به پاهاش فشار می آورد، سنگین تر می شدن. الکی که نبود. ممکن بود کسی که رو اون تخت نعش کش خوابیده، همون کسی باشه که دیروز دستای خوشگلش تو کیف کیوهیون دوکبوک دستپخت خودشو گذاشته بود. همون که تا در کلاس همراهیش کرد و ل\\بای سرخ و نرمش گونه‌شو ب\\وسید. خواهر دوقلوش که آینهٔ تمام خاطرات بچگی و نوجوونیش بود.‌

یک عمر گذشت و کیوهیون بالاخره بالا سر جنازه رسید. زیپ پوشش سیاه باز شد و ...

دنیا تمام شد. دیگه ممکن نبود پایانی برای این عذاب وجود داشته باشه.

دکتر رحم نکرد. ”کامل بازش کن که بتونه تشخیص بده.”

ولی مگه چیزی هم برای تشخیص بود؟ چیو باید تشخیص می داد وقتی قلبش تو حلقش خرد شده بود و تکه هاش به قدری گلوشو خراش می داد که فقط می خواست فریاد بزنه؟

آرا خوشگل بود. دقیقا به اندازهٔ قبل صورتش خوشگل و دوست داشتنی بود. صورت سفیدش، حالا کاملا بی رنگ شده بود _اولین چیزی که به ذهن کیوهیون ۱۸ساله رسید، حملهٔ خون آشاما بود. مژه های مشکی کشیده‌ش که به آرومی رو پلکاش فرود اومده بودن و صورتشو از همیشه معصومانه تر نشون می دادن.

ولی وقتی چشماش پایین تر اومد ... آرا قبلا برآمدگی هایی تحت عنوان پ\\ستان روی سی\\نه‌ش نداشت؟ پس چرا فقط ... کیوهیون حس کرد تمام محتویات اندک معده‌ش داره بالا می زنه چون مقابلش یه دختر بود با س\\ینه هایی که برش های عرضی و طولی خورده بود. اون قدر فجیع که ...

احتمالا بهش ساطور زده بودن. سی\\نه ااش از هزار جا تیکه پاره شده بود و  رشته رشته از تنش آویزون بود. خدایا! از این بدترم می شد؟!

اوه بله! چون وقتی چشمای کیوهیون پایین تر رفت، به شکم خواهر بی‌چاره‌ش رسید. ماهیچه های رویی شکمش کاملا برداشته شده بودن _مثل جلد کتاب که برش می داری و بازش می کنی. ضارب/قاتل، به قصد رح\\م آرا، ضربه هایی وحشیانه زده بود که به نظر کار تیغ میومد چون تیکه و تیکه و از همهٔ جهات پاره‌ش کرده بود.

چشماش دیگه نخواست پایین تر بیاد. دیگه نمی تونست. تا همین الآنشم خیلی زیادی بود. پاهاش سست شد و روی زمین افتاد ولی این لعنتی یه داستان نبود چون دیدش سیاه نمی شد و از هوش نمی رفت. هنوز به‌هوش بود. هنوز می دونست چه بلایی سر خواهرش اومده. تمام تنش می لرزید. دیگه مطمئن نبود بتونه نفس بکشه. با عبور جریان هوا از گلوش، صداهای عجیب و غریبی ایجاد می شد و کیوهیون بعد از چند ثاینه که دکتر سمتش اومد، فهمید در حال خفه شدنه. دست و پا زد و سعی کرد خودشو نجات بده. از طرفی تمنا برای فریاد و از طرفی میل به خاموشی ابدی ...

بله.‌برای کیوهیون از اون روز شروع شد. از اون روز، لیتوک و هر چی که بود برای کیوهیون معنی و اهمیت پیدا کرد.

”پیداش کن! پیداش کن و بکشش.” این صدایی بود که مدت ها توی سرش داشت.

زمان زیادی گذشت. شب هایی پر از کابوس و روزهایی پر از بی‌قراری. همه چیز به روال برمی‌گشت ولی مگه ممکن بود چیزی که تو قلبشه تغییر کنه؟

مشکل این بود که لیتوک همه جا بود و هیچ جا نبود. همه می شناختنش، خیلیا حتی دیده بودنش اما اون لعنتی دستگیر نمی شد! چار سال گذشته بود ولی نه پلیس موفق به دستگیری لیتوک شده بود و نه عطش اون لعنتی تموم شدنی بود! هر چهارشنبه، یک قربانی در سئول! آمار فجیعی بود.

تو این چند سال کیوهیونم بی کار ننشسته بود. حالا یه گروه گنگستری بزرگ پیدا کرده بود. کافی بود جای لیتوکو بفهمه، اونا گیرش میاوردن و عین سگ جلوی پاش می نداختنش. و اون موقع فقط کیوهیون بود که تصمیم می گرفت چه بلایی سر اون ح\\روم زاده بیاره _چیزی که بارها تو ذهنش ترسیم و طراحیش کرده بود و با تصورش روحش تازه می شد (!).

اون شب اون عوضیو مقابل خودش دید که داشت با یکی حرف می زد. دقیقا همون جایی که یه مدت بهش شک داشت و اون قدر هر شب چکش کرد تا بالاخره تونست لیتوکو تو سالن اون موزه پیدا کنه. اون بی شرف وانمود می کرد نگهبان موزه ست ولی همون جا بود که کثافت کاریاشو به پایان می رسوند.

کیوهیون چشماشو ریز کرد تا از توی راهرو بتونه وسط سالنو بهتر دید بزنه.

یه مرد با چهرهٔ پوشونده شده گفت: ”فردا چارشنبه ست. بیاریمش؟”

کیوهیون فیگوریو می دید که پشت به خودش ایستاده.

- آره.

”پیداش کن! پیداش کن و بکشش.” الآن نه. باید تاریخی می کشتش.


*فلش فوروارد*

”این قراردادو امضا کن چوی شی. جاشو به ما میگی و ما گیرش میاریم و برات میاریمش. اون موقع حتی اگه خودت جرأتشو نداشتی، خودم کارشو یه سره می کنم.” پارک جونگسو، گنگستر معروف آسیای شرقی هم انگار کینهٔ بزرگی از لیتوک داشت.


خستم خسته! می دونین؟ نمی تونم بیش تر بنویسم فعلا وژدانا!

ان شاء الله فردا یه شات دیگه می نویسم

یه شات منفیِ یک، یه صفر و یه یک‌ داریم

البته فقط در صورتی که این شات ده تا کامنت داشته باشه ^_^

وگر نه که به من چه -_- مگه مریضم؟!

مرسی

جینگول سارانگجا

سارشفزین!

نظرات 5 + ارسال نظر
niloofar جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 02:18

واییی چه فجیع کشته بودن خواهرشو خیلی خوب بود ادامه بده لطفن

مامـــی خـَلــو :| چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت 18:34


کی من ؟ من بی وجدانم ؟؟
من کی بت گفتم بی وژدان آخه عشق ؟؟
غلط خوردم :| ببخشید میدونم اون صفت ناروایی بود بهت زدم-_-
من الان از خودتم خوشال ترم کچل !!
بذا کارت بگیره :)) عَی معروووف بشییی ^-^
قول میدم سیممو راش بندازم :/ برگردم تله همش تبلیغتو کنم موهاهاهاااا
هویجُ سارشفزین :| یعنی چی این ؟ 0_0 فوشع ؟؟
بیخیـل ^__^
آرع من خعلی دوجت دالم :|
کی ؟؟ بازم با من بودی ؟؟ ._.
مـامیِ معروف ؟؟ .-. معروفُ نادیده میگیرم-_-
توهین بود الان :)

دوست داشتن تو توسط من به خودم مربوطه :| رفتم دربارت تحقیق کردم توله >:| چن ماهه در به در دنبالتم
نه مبالغه نه شوخی نه مغز خر خورده ! :|
ببند -_- بدقلمِ بدهیکلِ .... :/ تو خودتُ باور نداری واقن!؟
دقیــقن اینجور مواقعه که دلم میخاد بزنمت تاشی با سر بری تو کاشی :(((

جینگوووووووووول
تو میتــــونی دخترررر ><
باور داشته باش خودتُ =(((

بخدا کرک و پرام ریخت بس که قدقد کردم و حرص خوردم سرِ تو جوجه قناریه زشت ^^♥

اوممم :)) ... خب الان اکسو الی و اینارو میگی ^^
درسته ... آم خوب من اونشب که زندگیم به سرعت اومدن و گذرکردن یه بادِ گوظ (ببخشین:/) به هوا رفت،
میخواستم واقعا خودکشی کنم :||
برا همین همه فایلامُ پاک کردم و انقدر عصبانی بودم که چنین کاری کنم عزیزم
اوصولاً هم ننه یا بابا بالا سر من نیستن =))) هر گهی بخورم دوسه ساعت بعدش میفمن تازه =// اونم موقعیه که بخاطر شام صدام میکنن و میبینن نیستم -_-
خلاصه ._. میگفتم؛
برا همین زندگیم رف رو هوا =|||
ولی به دلایلی هنوز زندم :)
و خب بازم به دلایلی مدیونم به خودم،
از هر جهت وابستگیامو از این دنیا کم کردم اونشب...
هر بندی که بین من و اینجا بودم،اون شب پاره شد :)
سیمکارت و دوستای مجازی،
کی پاپی که الان سه ماهه ازش خبر ندارم :) {قابل توجهتون،اولش خیلی سخت بود و مدام خودخوری و خودزنی داشتم^_^ ولی خب، بعدِ سه ماه آدم بیخیال میشه دیگه :) اوایل سخت بود}
فیکایی که دیگه نمیخونمشون :/
و....
عملاً زندگیمُ به پشکل کشیدم :/ و برا همین اگه یه وقت زد به سرم که دار فانیُ گودبای بگم و...اینجور مسایل،
خیلی راحت ترم :|
نمیدونم تا چه حد عمق فاجعه رو دریافتی ولی کلن زندگی من به یه تار مو بسته ست و علناً نه امیدی دارم بهش و نه دارم زندگی میکنم نه دلخوشیی و نه ترسی -.-
{ترس از این جهت که وقتی مردم نن بابام برن پای کامپ و فایلامو ببینن 0-0 چون دیگه چیزی نیس تو کامپ :|}
وای چق ح زدم 0_0
..
ببخشیند :")
بابای ^.^

فدات ^_^ اشکالی نداره
خوبه که خوشالی کچل :)
مگه می خوام بقالی بزنم؟! خخخ تو فکر معروف شدن نیستم. تو فکر تاثیرگذاری ام!
اوه اوه! چه فن باحالی دارم من *~* مرسی آجی لطفته :)
نه خیر فحش نی :| «سا» از «سلامتی»، «رش» از «آرامش»، «فز» از «خداحافظ»و «ین» هم «ین» زینته ^^ (مثل الف زینت تو عربی!). پس در کل این عبارت، عارزوی عارامش، سلامتی رو به همراه خداحافظی رو یه لوح فشرده داره *_*
منم دوست دارم جانا *-*
معروفی دیه! باو من از وقتی اکسو-ال شدم، تو رو همه جا می دیدم! حتی دوستم که اصلا حوصلهٔ خوندن کامنتای ملتو نداره، دیده تورو و می شناسدت! چرا میگی توهینه؟! O_O
تحقیق o-O ؟! چه تحقیقی؟! خخخ! من هنوز شرمندهٔ تموم دربه‌دریاتم توله ^^ ! طبق این تحقیقات من عادم مناسبی واسه دوست داشته شدنم یعنی؟!
نمی دونم باور چیه ... ولی خیلیا بهتر از من هستن خو ...
اتاقم موکته ولی الان رو تختم! انتخاب با خودته :) بزن برم تو یه کدومشون هاهاها
عررر باشه سعی خودمو می کنم :`( توکسا هم هی میگه من حالیم نی ><
جوجه قناری زشتِ قشنگم! حرص نخور انقد فدات بشم موهات بنفش میشه ها! عررر میشی مث اون رنگ موی لوهان! بد بت میگم آهو مامی :) بی مزه هم خودتی خو این به ذهنم رسید نتونستم نگم -_-
همهٔ اینایی رو که تو میگی من طی کردم خخخ! خیلیم دورهٔ مزخرفی بود خدایی! همینه که میگم زندگی با ”بِک” جریان داره :) ! عصن حال نمی کنم این طوری ...
مطمئنا تو دلیلی واسه خودت داشتی که این کارو کردی. به نظر من بهترین کار همینه. چیه خودمونو علاف یه مشت الاغ زشت چشم بادومی کردیم؟! (خخخ الان یاد چشمای دی.او. و چانی افتادم، کفم برید! لعنتیا چشم بادومی هم نیستن خو! توهین نکردما شوخیه :) ولی واقعیته O_O ! با خودم چند چندم؟!) ... والله کار درستو تو کردی ... به زندگیت برس عزیزم ...
من اون موقع که تصمیم گرفتم ول کنم واقعا فشار روم بود در حد پُکیدن! ولی گفتم که ... زندگی با «بِک» جریان داره :) !
عمق فاجعه رو دریافتم فکر کنم فرزندم ^_^
خوبه خوش به حالت که زندگیت این طوره
ولی زندگی منم چندان عجیب و غریب نیست ...
منم اگه الان بمیرم هیچ ترسی ندارم. چون می دونم آدم بدی نبودم. حتی اگه بیان بگن عادم بدی بودی، میگم باشه و میرم جهنم! تهش که چی؟ بکهیونم میاد جهنم دیگه *-* عرررر
همین الانم اگه کسی بره فایلامو چک کنه ترسی ندارم :) کی-پاپ مال منه! کلهم مال منه! حق دارم هر عکسی از هر جاییشون داشته باشم :) زورشون میاد؟ خودشونم برن داشته باشن خخخ والله! از خانوادم شرمم میشه ها ولی خب چه میشه کرد؟! بچهٔ خودشونم به هر حال ...
نه که من اصلا حرف نمی زنم! خخخ
فهلا ؛)

پریسا دوشنبه 24 اسفند 1394 ساعت 10:51 http://village-story.mihanblog.com/

جیییییییییییییییییییییییغ چه خشننننننننننننننن
چهه ترس انگیزناک......یا شاید ترس انگیزناک تررررررر.....
ولی جینگولیییییی....مثل همیشه عالی بودی......
بازم باید حرف های همیشگیمو تکرار کنم؟؟؟؟؟
عالی بودی...تو توصیف صحنه ها.....اشخاص......لحظه ها.....
عرررررررررررررر.....من میخوام گمشده رو بنویسم نمیشه....عررررررررررررر
این فن ارتای لعنتی ذهنمو درگیر کردن نمیذارن گمشده رو کامل کنم.....

جییییییییغغغغغغغغ آجی پرییییییییی بیا بغلمممممممممم عرررررر دلم واست تنگ شده بود عشق جان!
ترس انگیزناک؟! خخخ بالاخره مام باس از این ژانرا امتحان کنیم دیه
مرسی عزیز دلم لطف داری
نظر لطفته!
ممنونم خجالت زده می فرمایین!
چرا نمیشه؟! راس میگی تا حسش نیاد نمیشه ... ولی من جدیدا یاد گرفتم، حسش نیادم ، خودم ایجادش کنم وگرنه از زندگی عقب می مونم خو خخخ
ینی فن آرت می کشی؟ خوبه خو! یه فعالیت مفیده خخخ :)))

مامـــی خـَلــو :| دوشنبه 24 اسفند 1394 ساعت 02:47

تــاریـخ آپ : 11 اسفنــد
الان : 24 اسفنـــد :|
.
.
.
.
هیچــی :||
فقـط اومـدم بگـم..
ممنون که کامنتمم جواب ندادی -__-

قـبانِ یــو :|

آستیـنِ همـت بالا بزنـم برم ج میـلاتـو بدم .. :|

انســان خری هستی اصولا جینگول جان :|||

دلیل داره که اونم میگم بهت :|||||

چرا من باید ازت خوشم بیاد ؟ =-= و تو از من بدت بیاد ؟؟

بویااااااا عجب بدبختییه هاااااااا =----= ><
!!!

مطمئن باش تابستون که توی سایت اکسو فیکشن اوه سهون فنز فیکاتو گذاشتی،دوباره مامی اکسو ال خواهد شد و فیکاتو حتمن خواهد خوند :)) {خودمم نفهمیدم چی گفتم جملم از نظر گرامری مجکل داش.-.}

من الان چند ماهه اکسو ال نیستم عصن :| اکسو به کنار کلن کی پاپو بوسیدم گذاشتم کنار نشسم درس میخونم مَصَلَن .__.
فیکارم دیگ نمیخونم :_(((
تلگم نمیرم :__(((
سایتم که اصن حرفشُ نزن ><

برا همین میگم تابستون فیکاتو بذاری میشینم عینِ بچه آدم میخونم ^^
نظرم میذارم D: ولی شاید از نظرای من خوشت نیاد :|
در اونصورت نظر نمیذارم بورات --.--
بچه کجایی راســی ؟؟ D:

بازم برو چرط پرتای منو بخون بخند!! -__- جوابمم نده -_- من که میدونم چه بی وجدانی هستی =||♥♥♥

اولا که نیام بزنمت مامی :| بی معرفت من از اولین دفعه ای که دیدمت، جواب دادم دیه!
اون بار که تو تلگرام به آیدی JiJeengul پیام دادی و هم اون آیدی Jeengulم، هر دو رو به محض دیدن، جواب دادم مرد حسابی!
و همین طور ایمیل! ایمیلتم به محض دیدن جواب دادم!
دیگه چی کار کنم که بی وجدان نباشم؟
خب حالا از اول جواب این نظرو میدم ...
من ته این پست نگفتم نظرا به ده تا نرسه، ادامه نمیدم؟! حالا گور بابای هیشکی نه، گور بابای خود سه شات که عاره! بی نظر ادامه بدم، شرف خودمو بردم خو!
کدوم کامنتتو جواب ندادم؟ تو اینستا؟ من تو اینستا فالوت کردما دختر خوب! حالا یادم نی جواب کامنتتو دادم یا نه ولی خب ... اگه هم جواب ندادم برا این بود که می دونستم گوشیت به فنا رفته و اینا ... البته هنوز نمی دونم کدوم کامنتو می فرمایین!
فدات خخخ!
لطف می کنین شما :) جواب بدین!
می دونم عزیزم ^_^ خریتم که معروفه!
عصن داریم مامی معروف بی دلیل حرف بزنه؟
اینو که چرا تو باید از من زشت بی ریخت بدقلم بدهیکل بددهن بی مصرف بی نظر ... ... خوشت بیاد واااقعا نمی دونم! یا مغز خر خوردی یا شوخی می کنی یا مبالغه! از این سه حالت خارج نی خواهرم :)
ولی این که من از تو بدم میاد ... خعلی بی شعوری :| کی گفته من ا تو بدم میاد :/ ایش واقعا که! اتفاقا تو از اونایی که خیلی دوسشون دارم *_* نمی دونم چه طوری به اون نتیجۀ مسخره رسیدی!
بدبختی :|
نمی خواد تا تابستون صبر کنی عشقم! در تعطیلات نوروز، جینگول باز خواهد گشت، با دستانی پر! یه فیک چارده پارتۀ تموم شده هست که تا یکی دو روز آینده، فایل کاملشو می فرستم واسه barf.azar جان (می شناسی که؟) تو ohsehunfansfiction عاپش می کنه :) اونم چی هر روز! بگو عررر خخخ انقده ذوق دارم! جای بسی مباهات و افتخاره که بخونید خواهری جانا!
اکسو-ال بودن که به توجه نی ... همین که اسم چانیول بیاد، دلت قنج بره، ینی اکسو-الی! می خوای بگی اینم نیستی؟ معلومه که هستی! من یه عمرم اسمشونو نشنوم، نمی تونم بگم اکسو-ال نیستم! ولی درس خواندن کاریست بسی خوب! ادامه بده حتما :) خوش به حالت!
خوبه که سراغ هیچ کدوم نمیری واقعا تبریک میگم از هفت دولت آزادی! ولی خودمونیم، دلت واسه سایت تنگ نشده؟ من دو روز سر نزنم، دلم واسه اکوری پکوری گفتنای آجی سمی هم تنگ میشه، چه برسه به باقی چیزا! ولی تو کار خوبی می کنی عزیزم :)
اوووه تابستونو که نگو عصن ... برنامه دارم براش خفن! فقط می نویسم براتون :) تلافی چند ماه سکوتمو درمیارم خخخ! به خصوص که جدیدا از بند چانبک دراومدم (میدونی؟ قبلنا هر چی ایده به ذهنم می رسید، با چانبک بود لعنتی :|) دیگه زاویۀ دیدمم گسترده تر شده خخخ!
نظردهنده رو چشم عادم جا داره عزیزم!
نمی تونم پیشبینی کنم که خوشم میاد یا نه! ولی تو می تونی امتحان کنی :)
زیر سایه ت مادر!
باشه می خونم :) و می خندم ^^ نمی تونم جواب ندم خخخ! خودتی :|
سارشفزین!

کابوی همیشه تنها چهارشنبه 19 اسفند 1394 ساعت 12:35


امید وارم در تمام لحظه های زندگی تان موفق باشید خیلی خوب بود همون جاش که میگفت دستانت را برای گریه کردن دوست دارم خیلی رمانتیک بود دوصططون دارم بعد از ظهر میبینمتون ممدم بات بیار

اولا که ببخشید. قرار بود زودتر جواب بدم ولی نشد.
...
ینی من چی بت بگم زیلایی :| ؟
اصلا موفقیتم تضمین شد ممنون ^^
کجاش اینو می گفت دقیقا؟ بعد اون شعره این نبود ”شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم”؟
خوبه لااقل من تو مدرسه هستم شما رو با این خواننده های دهه چهل و پنجاه آشتی بدم!
منم تو را دوصط :|
کجا می بینی :\
ممد کجا بوده؟ الان گرفته خوابیده عاقا :|
عاغا خونه تکونی داریم ا کت و کول افتادم ><
راستی اون مغازه هه هس بالاتر خونه تون، بوتیک لباس پسرونه (قبل مانتو ترمه)، کپ اکسو عاورده محشر! انقد خفنه *-*
بعد این که جدی میاین بعدظهر بریم بیرون؟ دم مهستان جوجه بخریم :)
الان هر کی ندونه فکر می کنه من سال تا سال بات حرف نمی زنم تازه یافتمت :|
عاخه نمی خواستم کم حرف بزنم ~_^ می شناسیم که؟
فعلا کابو ؛*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد