فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

تو پدرش هستی!قسمت دوم

سلام چینگوهای آبی من

همه چی آرومه؟!

زندگی میگذره؟

منتظر من بودین؟نبودین؟

خو درهر صورت،با قسمت دوم تو پدرش هستی! اومدم

واااای مدرسه ها

  

نظر بذارینا..نیام بزنمتونا

باچهههههه؟!

خو دیگه برین ادومه

پ.ن:کاوری که در ادامه مشاهده میفرمایید اثر دوست عزیزم پریسا میباشد..با سپاس فراوان از ایشان

       

:قسمت دوم:

  

   در اتاقشو محکم پشت سرش بست و بهش تکیه داد.

   شکی نداشت که امروز رو میتونست به عنوان یکی از نحس ترین روزهای زندگیش نام گذاری کنه.

   نفس عمیقی کشید و به سمت کمد لباساش رفت.

   "نباید بذاری اون دختره بقیه روزت رو هم خراب کنه."

   "باید به اعصابت مسلط باشی."

   "فقط تحملش کن."

   "فایتینگ کیوهیون."

   و بعد از یک خودانگیزی دوباره،مشغول تعویض لباساش شد.

   دستش رو روی دستگیره در گذاشت و آخرین امیدواری ها رو قبل از خروج به خودش داد.و بی صدا درو باز کرد.

   در تمام مدتی که به سمت در ورودی میرفت،میتونست سنگینی نگاه اون دختر رو روی خودش احساس کنه.

   و این اصلا خوب نبود.

   در حالی که از شدت استرسی که توی اون لحظه بهش وارد شده بود قطرات ریز عرق از پیشونیش سرازیر میشدن،سعی کرد به خودش روحیه بده.

   "خونسرد باش،کیوهیون..تا اینجا خوب پیش رفتی پسر..فقط برو بیرون."

   و بعد از اینکه ماکسیموم حجم هوایی که ظرفیتش رو داشت رو توی یه نفس بلعید،آروم به در ورودی رسید.

   این آخرین قدم قبل از آزادیش بود..خوب حداقل از شر اون موجود ناشناخته ای که امروز گیرش افتاده بود.

   در اون لحظه احساس کرد که برای تکمیل سناریو،باید قبل از خارج شدن از صحنه یه نگاه معنادار به لیتوک بندازه.

   گرچه وقتی سرش رو بالا آورد و نگاهش تو نگاه اون دختر گره خورد،تنها کاری که تونست بکنه این بود که درو با شتاب ببنده و بیرون بره.

   ظاهرا هیچوقت بازیگر خوبی نمیشد.

   با حرص سرشو تو دستاش فشرد و از پله ها پایین رفت.-تحولی بزرگ و ناگهانی بود،اما تصمیم گرفته بود که امروز از آسانسور استفاده نکنه!-

*********

   به محض اینکه اون از خونه بیرون رفت،لیتوک مثل بمب منفجر شد و تمام فحش هایی رو که تا لحظاتی پیش توی دلش به اون پسر نسبت میداد،برای تخلیه روحی خودش بلند بلند به زبون آورد.

   و بعد از اینکه احساس کرد کمی آرومتر شده،به طرف پنجره رفت و به بیرون نگاهی انداخت.

   گرچه با دیدن منظره روبه روش،احساس کرد فکش با زمین فاصله زیادی نداره؛

   سیل عظیمی از دخترایی که یکصدا کسی به اسم "کیوهیون" رو صدا میزدن.

   خوب،طبیعتا صحنه دلخراشی نبود،اما دیدنش توی اون ساعت از روز-دقیقا هشت صبح-کمی عجیب بود.

   "ای..این دیگه چه کوفتیه؟!"

   در حالی که با تعجب این جمله رو زیر لب زمزمه میکرد،نگاهش رو به اون منظره دوخت.

   و وقتی که در پایین ساختمون باز شد،صدای جیغ و فریادهای دخترها  به اوج خودش رسید و همگی به سمت در هجوم آوردن.

   لیتوک با دیدن چهره کسی که از در بیرون اومده بود،درحالی که سعی میکرد از گاز گرفتن زمین-برای تخلیه کامل احساساتش-خودداری کنه،از خودش پرسید:

   "این دخترا..برای دیدن..این خودکشی میکنن؟!"

   و با حرص پرده را کشید.-قطعا نه به خاطر اینکه چیزی مثل حس حسادت در درونش شکل گرفته بود؛بلکه به این خاطر که دیدن چنین صحنه ای باعث میشد پوستش خراب بشه!!!خوب،این چیزی بود که لیتوک بهش اعتقاد داشت؛گرچه خودش هم چندان مطمئن نبود که تماشای یه گله دختر سریش،و تصادفا به شدت هم زشت،چه ربطی به خراب شدن پوستش داشت.-

   درحالی که دست به سینه روی مبل مینشست،پوزخند صدا داری زد و گفت:

   "پس به همین خاطر بود که نمیخواست من برم بیرون!"

   به تابلوی عکس روبه روش زل زد و جیغ کشید:

   "احمق!!!"

   و کیفش رو برداشت و درحالی که آخرین چشم غره های آتشینش رو به سمت اون عکس بیچاره پرتاب میکرد،از در بیرون رفت.

***********

   در حالی که کیفش رو توی دستش تاب میداد و آروم آروم به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برمیداشت،نهایت تلاشش رو میکرد تا خاطرات دیشب رو برای خودش تداعی کنه.گرچه به خاطر اینکه خودش هم دیشب مس/ت بود دقیقا همه چیز رو به خاطر نمیاورد،اما به نظر میومد چیزی که به اون پسر گفته بود راست بود.

   "چو کیوهیون..چو کیوهیون..چو کیوهیون.."

   پیوسته اسم اون پسر رو زیر ل.ب تکرار میکرد و بیشتر و بیشتر در افکارش غرق میشد.

   و مطمئن بود که الان حالت چهره اش طوریه که حتی یه بچه پنج ساله هم توی اولین نگاه تشخیص میده صد در صد یک یا دو تخته ش کمه.که خوب البته اونقدرا هم اهمیت نداشت.

   بعد از پنج دقیقه پیاده روی،سرش رو آروم بالا آورد و به اطراف نگاه کرد.

   خب،اتوبوس به زودی حرکت میکرد.

   و این اصلا خوب نبود.

   با وجود کمردرد شدیدی که از صبح به جونش افتاده بود،با نهایت سرعت دوید تا خودش رو به اتوبوس برسونه.

   درحالی که نفس نفس میزد،خودشو به پشت اتوبوس رسوند و بعد از چندتا سرفه-که صرفا به خاطر دود اگزوزی بود که دامن گیرش شده بود-محکم به پشت اتوبوس ضربه زد تا شاید براش توقف کنه.

   و همین اتفاق هم افتاد.

   در حالی که احساس میکرد هرآن ممکنه تو این مکان به قتل برسه-که اون هم صرفا به خاطر چشم غره های پرملاتی بود که از سمت راننده و دیگران به سمتش شلیک میشد و نشون میداد که هر لحظه احتمال رم کردن یکیشون وجود داره،و تقریبا بالا هم هست،-آروم از پله ها بالا اومد و از راننده عذرخواهی کرد.

   و بعد از اینکه تقریبا هشتاد و شش درجه برای راننده خم شد و به کسایی که همچنان بهش چشم غره میرفتن لبخند چال داری تحویل داد،روی یکی از صندلی های خالی انتهای اتوبوس نشست.

***********

   بعد از این که از بالای شهر به جاهایی تقریبا در پایین شهر رسید،در اتوبوس پشت سرش بسته شد و هردو همزمان حرکت کردن.

   کمی تو کوچه های آشنا پیاده روی کرد و بعد با توقف جلوی دری،کلیدش رو از جیبش درآورد.

   و به محض ورودش به خونه صدای فریادی بلند شد.

   "نونااااااااا..دیشب کجا بودییییییی؟!"

   کاملا قابل پیش بینی بود.

   لیتوک دستشو به کمرش زد و با قیافه ای حق به جانب و کمی مهربون،که اون هم جنبه تمسخرآمیز داشت-چون لیتوک معتقد بود که ساعت نه صبح به هیچ وجه وقت خوبی برای مهربونی کردن به کسی نیست!-،غرولند کرد:

   "سلام هائه.. خوبم ممنون!"

   برادر کوچیک تر دستاشو تو همدیگه قلاب کرد و با عصبانیت گفت:

   " من حالتو ازت نپرسیدم!"

   لیتوک با خشم به چشمای دونسنگش-که این چند روز اخیر به دلیل مشغله های زیادش نتونسته بود خیلی به تربیتش رسیدگی کنه- زل زد و گفت:

   "و مشکل دقیقا همینه!"

   و بعد،وقتی دونگهه در جواب فقط شکلکی درآورد، به سمتش حمله ور شد.

   البته دونگهه هم به خوبی فرار کرد.

   و بعد از چیزی حدود ده دور تعقیب و گریز،هردوشون نفس نفس زنان وری مبل ولو شدن.

   لیتوک،بعد از اینکه ریتم تنفسش عادی شد،فراموش نکرد که طبق عادت همیشگیش برادر کوچیکشو قلقلک بده..که البته این دفعه صرفا بار تربیتی داشت!

   دونگهه،درحالی که بلند بلند میخندید،موفق شد به نونای بی رحمش که روش سختی رو برای تنبیه انتخاب کرده بود التماس کنه.

   "لیتوک..قلقلکم میاد..بس کنننننن."

   خوب،به التماس شباهتی نداشت،اما کارساز بود.

   چون لیتوک بالاخره دست از شکنجه دادنش کشید و به شوخی موهاشو بهم ریخت.

   و بعد هردوشون در حالی که میخندیدن،به مبل تکیه دادن و به روبه روشون خیره شدن.

   "نونا سرکار نمیری؟"

   لیتوک با یادآوری کمردردش و این نکته که شدیدا به خواب نیاز داشت،سرشو تکون داد.

   و بعد از دقایقی که توی سکوت سپری شد،لیتوک برادرش رو صدا زد.

   "دونگهه..میشه لپ تابمو بیاری؟"

   دونگهه،بعد از دقایقی که با پرستیژ خاص خودش که بی شباهت به ماهی هم نبود، به خواهرش زل زد،سرش رو تکون داد و به اتاق رفت تا لپ تاب رو بیاره.

   و وقتی لپ تاب رو به لیتوک داد،با دیدن چیزی که جستوجو کرد،با تعجب به نیم رخ خواهرش زل زد.

   "توکی..تو چو کیوهیونو میشناسی؟"

   لیتوک در حالی که گونه هاش کمی رنگ گرفته بود شده بود،آروم گفت:

   "خ..خوب..نه دقیقا."

   "کی آر وای رو چطور؟"

   لیتوک سرشو به چپ و راست تکون داد.

   دونگهه در حالی که چشماش شکل قلب شده بود رو به لیتوک که به صفحه لپ تاب زل زده بود و احتمال نود و نه درصد اصلا متوجه حرفاش نمیشد،شروع کرد:

   "خب،کیوهیون عضو گروه مشهور 'کی آر وای'ه..گروه موسیقی ای که از سه عضو یسونگ،ریووک و خود کیوهیون تشکیل شده و خیلی توی کره محبوبه.نه تنها توی خود کره،بلکه تو همه جای دنیای طرفدارای زیادی داره..اونا فوق العاده ن!"

   لیتوک در حالی که محو خوندن مطالب شده بود،به تکون دادن سری اکتفا کرد.

   و دقایقی بعد، لپ تاب رو بست و به دور دست خیره شد.

   اون شب گذشته رو با یه آرتیست مشهور گذرونده بود!

   و فکر به این موضوع،اون احساسات عجیبی رو که از صبح توی وجودش شکل گرفته بود،رو به شدت تشدید میکرد!

   "نونااااااا..نوناااااااا.."

   بی توجه به دونگهه که پشت سر هم صداش میزد از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

   "میرم یکمی بخوابم دونگهه.."

   دونگهه از روی مبل بلند شد و خودشو به لیتوک رسوند.

   "هنوزم نمیخوای بگی دیشب کجا بودی؟"

   لیتوک درحالی که سعی میکرد از نگاه کردن به دونگهه دوری کنه سرشو به چپ و راست تکون داد.

   دونگهه چشماش رو باریک کرد و با سوءظن به خواهر بزرگش،که به سمت اتاقش رفت و در رو هم پشت سرش بست،خیره شد.

   این ماجرا خیلی مشکوک بود.

   و این،شم کارآگاهی دونگهه رو قلقلک میداد!

   خیلی زیاد..

 

پایان پارت دوم

*******

جونم در اومد تا بنویسم!!!!

نظر بذارینااااااا

سارانگهمنیدا!!!

نظرات 10 + ارسال نظر
کریس وولف پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 20:37

هع
رک بت بگم که این احمقانههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه و چرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ترین چیزی بود که تو عمرم خونده بودم
جم کن بساطتو باو علاف کردی مردمو
باز شاید دخترا اینارو بخونن ولی ما روش بالا میاریم
هع

نظر شما کاملا محترم شمرده میشه دوست عزیز

Hedieh یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 22:35

دلم میخواد تیکی رو بخورم

دقیقا!
کاملا بات موافقم
حالا یکم داستان جلو بره..بیشتر آشنا میشی باش!
مرسی که خوندی^_^

Euna شنبه 11 مهر 1394 ساعت 23:52 http://sup3rjunior.ir

مخم هنگیدههههه
بااااقی...فااانی....چرا گفتم فانی واقعنی!!....دانشجوام هسم
خخخخخخخ
30 درصد اثر استاده 70 درصد فیک

ککککک
صد در صد!

Euna شنبه 11 مهر 1394 ساعت 21:19 http://sup3rjunior.ir

وای خدای من فک کن صب پاشی ببینی شب قبل با یه ادم مشهور اونم نه هرکی کیوهیون بودی!!!
من جاش بودم همونجا سکته رو میزدم و به دیار فانی میپیوستم...
اما خودمونیمااا ایتئوک تو عکس قبلی خیل خوشمل شده بود به عنوان یه دخمل
آیم اِ گِرل،بـات آی لــاود هِر/هیـم

ککککک اصا تو مخیله م نمیکنه متاسفانه!
به دیار باقی!!!
آره اصا عشق شده بود!
تاثیر فن فیکه! برطرف میشه انشالله. .

azarakhsh پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 23:18

اولا من خودم شوخ طبع هستم و کسی که شوخی میکنه جنبه هم باید داشته باشه هر چند چیزهای کمی باعث خنده ی من میشه من اکثراوقات لبخند رو لبمه ولی خیلی کم می خندم من خندیدن رو دوست دارم و هیچ فرستی برای خندیدن از دست نمیدم.........در ضمن من یه شناختی از اخلاقت دارم..........................ام سوری دارلینگ........ولی لیتوک هم چنان زشته و همچنان منتظر کف گرگی هستم چرا نمی یادنکنه پیچوندی ................کف گرگی من کجاست...........چه خوب چه خواهر وظیفه شناسی .............................وچه داداش غیرتی یعنی موند تو دلم چرا نزدش اخه به تو چه که کجا بود خواهر برادری جای خود .........اما بعد یادم اومد دونگهه برادرشه حیفه کتک بخوره.....چه میشه کرد همه اعتقادات مارو له میکنن..........امااستثنائ ها قانون عوض نمی کننمن هنوز هم شجاعم

ایول دختر خوب
بیشوعوررررررر..اهههههه..بخدا حدیث دستم بهت برسه یه کف گرگی مهمونت میکنم
عرررررررر
مامان بیا این داره به داداش من میگه زشت(داداش که نه..آجی!:|)
خخخخخخ..والا
دمت گرمممم

azarakhsh پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 20:56

لیتوک دختره زشتیه..........خوچی کارکنم سخته که نگم...................اما در کل خوب بود خوشم اومد ..............میگما ده دور دویدن تازه یاد کمر دردش می اوفته عزیزمی این لیتوکی که من می بینم هیچ چیزش عادی نیست چه به عنوان دختر چه پسر............این همه دختر خودشونو میکشن که با کیو باشن از شانس کیو با کسی بود که نمی شناختش....................به هر حال خسته نباشی ............فقط یه چیز دیگه .......لیتوک دختر زشتیه

بیشوعوررررررر!
خیلی هم خوشمله..دلتم بخواد..اصا مگه میخواد بیاد زن تو بشه؟
قصدم شوخی بود بت بر نخوره..ولی هر بار احساس کردی که لیتوک زشته یه کف گرگی تو ذهنت بیاد، یادت میره!
لیتوک همیشه عجق منه! ورژن دختر پسرش هم فرقی نمیکنه
خخخخخخ..بچه برا تربیت داداشش کم نمیذاره
خخخخخخ والا همینو بگو!
آره دیه..حالا شد دیگه خودتو ناراحت نکن..منتظر ادامه داستان باش!
ممنون
برو بابا..اصا خوشگل از لیتوک عمرا پیدا کنی!

Jeengul دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 15:39 http://www.jeengul.blogsky.com

وووشش کی عار وای *_* ! عالی شد! این کی.عار.وای تو ذیز گایز منم هست :))) ولی چه کی.عار.وایی :|
پس از دونگهه هم رونمایی شد! عاغا این تن بمیره یه اینهه اضافه ش کن ^_^ یووکم می خوام ... بذار فک کنم ... فلا دیگه چیزی نمی خوام!
ممنون

کی.آر.وای..هوووم:|
آره دیه:|
اینهه..نمیدونم
یووک تشریف دارن^_^
خواستی تعارف نکن

eunjoon یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 20:14 http://elf-suju. blogfa. com

واااااای خوش به حال لیتوک که بایه آدم معروفی مثل کیوبوده .خرشانس ماکه تو خوابم همچین چیزیونمیبینیم.عررررررررررر.درسا فیکت عالیه.همچنان ادامه بده من منتظرپارت بعدی هستم.پوسترشم عالی وشیکه.

والا چی بگم..:|
زیاد خودتو حساس نکن فیکه دیگه
ممنون

پریسا یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 13:00 http://village-story.mihanblog.com/

مارکسون فعلا ها پیداشون نیس
تازه بم بم پیداش شده و داره عاشق جکی میشه...
منم دارم حرص میخورم از داستانی که براشون ساختم.
خخخخخخ
پری راداره دیگه چیکارش میشه کرد.
جکیییییییییییییییییییییییییی
ععععععععععررررررررررررررر

بمیررررررر با این داستان نوشتنت!!!
یوگیومکم!!!
خخخخ آره دیگه
الهی بچه م چشم خورد!!!
غم آخرتون باشه!!!!

پریسا یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 12:43 http://village-story.mihanblog.com/

اخییییییییییییییی
توکی هم مثه من به فکر پوستشه.
اوخیییییییییییی فیشیییییییییی کاراگاه میشود.
همچنان منتظر پارت بعد میمانم.
کاورهم قابلی نداره عزیزم.
وظیفه بود

واقعا ردیابت عالیه!!!
فوق العاده کار میکنه!!!
توکی اساسا هرجا کم میاره از تکنیک پوست استفاده میکنه!!!
خخخخخخ شاید!!
پارت بعد هم میاد خدا بخواد..بعد جاده عشق:|
واقعا ممنونم^_^
******
گمشده رو هم خوندم
دمت گرم خیلی خوشمل بود!!
یوگبم است دیگر!!
دارم واسه مارکسونش دق میکنم
ای بمیری پریسا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد