فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

جاده عشق قسمت چهارم

سلامممممم

میدونم الان میخواید منو بکشید..خوشبختانه من خونه مامانم اینا محضر حضور دارم(چی گفتم:|)..عمرا دستتون به من نمیرسه!

خوب خوب..

بالاخره برگشتم دیه بابا

و..سوری سوری سوری سوری

ببخشید دیه نشد زودتر بیام

ولی برای راحتی کار شما یه تصمیمی گرفتم

از این به بعد بهتون میگم که چه روزایی آپ میکنم

من در پایان هر قسمت بهتون میگم که چه روزی قسمت بعد رو آپ میکنم..چون امسال سال سختیه و نمیتونم با قطعیت تمام بگم چه روزی میام(ممکنه یه هفته سرم خلوت باشه ولی یه هفته بعدش شلوغ)..زیر همون پست میگم دیگه..

اگر اون روز نشد جمعه ها منتظرم باشید..میام..به شرافتم قسم!

دیگه چی؟

آهان..نظر بگذارید ای دوستان!

شکلکام چطوره یا نه؟..تو حلق خودم،باشه!

خودم میدوستمشون

برید ادومه این قسمت اونهه ایانه ست

فایتینگ گایز!

   

پ.ن:بچز..فونت این قسمت رو میدرشتم..نظرتونو بگید..همون قبلیه خوبه؟

  :قسمت چهارم:

   بالاخره زنگ به صدا درآمد و سیوون هم به آتش بس موقتی رضایت داد.  

   و دانش آموزان همگی به طرف کلاس هایشان به راه افتادند.  

   خوب،البته نه همگی.  

  

   روی یکی از نیمکت ها،هنوز پسری نشسته بود که چنان غرق در خواندن مجله علمی خود بود که متوجه به اتمام رسیدن ساعت تفریح نشده بود.و کسی هم دقیقا نمیدانست که مطالعه چه چیزی این قدر برای او جذاب و مسحور کننده بود.

  

   دقایقی بعد،پسر نگاهی گذرا به حیاط خالی مدرسه انداخت و سپس با تعجب نگاهش را به ساعت خود دوخت.  

   "وای نه!زنگ خورده!"

  

   پسر،هراسان از جای خود برخاست و با عجله به سمت راهرو دوید؛گرچه همچنان لبخند کمرنگی بر لب داشت.خوب،این اولین باری نبود که او از به صدا درآمدن زنگ مدرسه غافل مانده بود،و پسر میدانست که آخرین بار هم نخواهد بود.

   

   پسر گندمگون سر خود را تکان داد و زمزمه کرد:

   "واقعا باید یه فکر اساسی-"

   برخورد او با پسری بلندقد به زمزمه هایش پایان داد.

   

   و پس از چند لحظه،حلقه شدن دستانی را دور کمر خود احساس کرد،با تعجب سرش را بالا گرفت و نگاهش در نگاه دو چشم سیاه دوست داشتنی،که دلهره و بی قراری در آن ها موج میزد،گره خورد.

   و دونگهه متوجه شد که نمیتواند نگاه خیره اش را از آسمان پرستاره چشمان پسری که او را در آغوش گرفته و محو تماشای او شده است،بگیرد.

   

   گرچه پس از گذشت لحظاتی که آن دو در آغوش یکدیگر ذوب و در ژرفای چشمانِ هم بی صدا غرق میشدند،پسر،دونگهه را از خود دور کرد،دست هایش را به آرامی از کمر او جدا کرد و با پوزخندی به او چشم دوخت.

      

   و دونگهه بالاخره متوجه حضور دختری در کنار آن پسر شد،چرا که دختر به او نهیب زد:

   "هی تو..تو چطور جرئت کردی اینطوری اوپا ایونهیوک رو-"

   پسری که ظاهرا 'ایونهیوک' نام داشت،دستش را به نشانه سکوت بالا برد و حرف دختر را قطع کرد.

   و البته در همان لحظه دونگهه با به یاد آوردن اظهارات دوست جدید خود،لی سونگمین،زیر لب زمزمه کرد:

   "ایونهیوک.."

   و با شگفتی به پسری که به او نزدیک و نزدیک تر میشد،خیره شد،در حالی که احساس میکرد هر لحظه بر سرعت تپش قلبش افزون میشود؛و وقتی که تپش قلب بی قرارش به نهایت سرعت و جنون خود رسید،صورت ایونهیوک تنها چند سانتی متر از چهره آشفته دونگهه فاصله داشت و نفس های تند و بریده بریده اش،صورت دونگهه را میسوزاند؛چنان که آن پسر هم در تب و تاب بود.

   

   گرچه علی رغم نفس هایش،صدای ایونهیوک آرام و خونسرد به نظر میرسید.

   "حواستو جمع کن پسره تازه وارد!ممکنه به خودت صدمه بزنی."

   

   با آن که دونگهه در زیر نگاه خیره ایونهیوک برای چند ثانیه قدرت تکلم خود را از دست داده بود،اما کلمات در نهایت موفق شدند راه خروج خود را از میان دهان او،که باز مانده بود،پیدا کنند.

   "من..من واقعا متاسفم."

   و تعظیم کوتاهی کرد.

   ایونهیوک خود را عقب کشید،سرش را تکان داد و با بی تفاوتی گفت:

   "خوبه."

   و دونگهه آهی از سر آسودگی کشید.

   و بعد،در حالی که ایونهیوک دستش را روی شانه هم صحبت خود میگذاشت،ادامه داد:

   "تو کلاس می بینمت."

   و همراه با آن دختر از کنار دونگهه عبور کرد.دختری که حال کلامی سخن نمیگفت و تنها نگاه های متعجبش میان دو پسر در رفت و آمد بودند.

   

   اگرچه نگاه ایونهیوک آرام و بی تفاوت به نظر می رسید،اما درون او آشوبی به پا شده بود.او دونگهه را از نزدیک ملاقات کرده بود و حتی با او هم کلام شده بود..گرچه کوتاه،خشک و سرکشانه به نظر میرسید؛اما در هر حال،موفق به دیدار او شده بود،و فکر به این حقیقت،او را از شادی به مرز جنون نزدیک می نمود.و حس به اصطلاح 'در آغوش گرفتن' آن پسر،حتی برای چند لحظه،روح آشفته او را به پرواز در می آورد..و دیدار چشمان زیبایی که دوری از آن ها کار سخت و شاید غیر ممکنی بود،او را از سر تا پا به لرزه وا میداشت.

      

   پسر با خود اندیشید:

   'کاش باهاش اینطوری حرف نمیزدم..شاید باید علاقه مو بهش نشون میدادم..'

   و پس از آن،گام های پسر اکنون آهسته و درمانده تر به نظر می رسیدند.

   نه..این اتفاقات نباید دوباره تکرار میشدند.نه برای دونگهه..

   همه چیز برای پسر،شاید برای صدمین بار مرور شد و بعد،به جای شادی زاید الوصفی که وجود او را سرشار کرده بود،غمی کهنه در رگ هایش جریان یافت.

   

   ایونهیوک در حالی که به انتهای راهرو رسیده بود،سرش را محکم تکان داد تا از انبوه افکاری که باز به ذهن و قلبش هجوم آوره بودند،رهایی یابد..اما آن قدر درگیر خاطرات گذشته و احساسات تازه خود شده بود که مجالی برای از یاد بردن نبود.

   

   و اما در آن سر راهرو،دیگری هم محو تماشای پسری شده بود که حال وارد کلاس میشد.پسری که حس عجیبی در دلش ایجاد میکرد و پروانه های دلش را به پرواز درمی آورد.پسری که هر چند تنها برای چند دقیقه کنار او بود،اما دونگهه گویی عمری را با او سپری کرده بود؛در زمانی که ناگاه برایش باز ایستاده بود و او در اعماق دو چشم پسر و آغوش خیال انگیز او فرو رفته بود.

   و..صبر کن!آیا این جاده نا معلوم و بی انتهای عشق،لی دونگهه را نیز گرفتار دام خود کرده بود؟

  

***********

   دقایقی سپری شد و بالاخره دبیر وارد کلاس شد؛و خوشبختانه تمامی دانش آموزان در کلاس حاضر بودند.گرچه او،لی دونگهه،چندان مطمئن نبود که چگونه توانسته قبل از دبیر خود را به کلاس برساند.خوب،میتوان گفت که از این بابت،او پسر خوش شانسی بود.

   

   و وقتی دبیر بلافاصله پس از ورود به کلاس شروع به تدریس کرد،شاگردان همگی آهی سر دادند و به جزوه برداری مشغول شدند.

   

   و البته،آن خرگوش بانمک هم نتوانست در چنین شرایطی ساکت بماند.(از جو اونهه بیاید بیرون دیگه)

   سونگمین گلوی خود را صاف کرد تا توجه دوستان خود را جلب کند.و خوب تا حدودی هم موفق عمل کرد؛کیوهیون و دونگهه رویشان را به طرف او برگرداندند و ایونهیوک تنها گوش سپرد.

   سونگمین با شیطنت زمزمه کرد:

   "خب دوستان،این جانور دوپایی که مشاهده میکنید،از اون دسته دبیرانی هستن که تا پای مبارکشون میرسه به در کلاس شروع میکنن شلیک کردن."

   کیوهیون با لبخندی سرش را تکان داد،در حالی که ایونهیوک به پوزخندی بسنده کرده بود و دونگهه هم که حال از اعماق افکار خود بیرون آمده بود،برای چند لحظه با تعجب به اطراف خود نگاه کرد تا متوجه شود منظور سونگمین از 'جانور دوپا' کیست و بعد آرام خندید.

   سونگمین نگاهی به کیوهیون انداخت و سپس رو به دونگهه ادامه داد:

   "و مرض این نوع دبیران مشابه کیوهیون درمان مشخصی نداره متاسفانه."

   کیوهیون و دونگهه برای چند لحظه به یکدیگر نگاه کردند و سپس آرام زیر خنده زدند.و ایونهیوک هنوز پوزخند خود را حفظ کرده بود.

   

   .دبیر همچنان مشغول تدریس بود

   .گر چه در کلاس،هر یک از دانش آموزان در فکری بود

   

   دو دوستی که در کنار یکدیگر نشسته بودند،در فکر یکدیگر بودند و گاه به نوبت به چهره یکدیگر خیره میشدند و وقتی دیگری سر خود را بالا می آورد و نگاهش با نگاه آرام و همزمان پر شور دوست خود تلاقی میکرد،آن دو به روی یکدیگر لبخند میزدند و بعد خجالت زده نگاه خود را به کتابشان میدوختند.

   

   و دو پسری که در راهرو به یکدیگر برخورده بودند هم به یکدیگر می اندیشیدند.و شاید مهری که ناخواسته در دل آنان افتاده بود،فکرشان را نیز درگیر یکدیگر کرده بود.

   

   و در انتهای کلاس،کیم هیچول سرش را روی کتابش گذاشته بود و او هم احتمالا در افکاری که کسی دقیقا مطمئن نبود آن ها چه بودند،غرق شده بود.گرچه نگاه های قفل شده او بر پسری که کمی آن طرف تر نشسته بود و چشم بر تخته دوخته بود،شاید تا حدی گویا بود.

   

   و اما جونگ سو در چه فکری بود؟در فکر آن پسر خشک و جدی و در عین حال دوست داشتنی؟

   

   خوب..باید گفت جای شکی باقی نیست؛کیوهیون چندین بار سنگینی نگاهی را بر خود احساس کرد،و وقتی بالاخره سرش را بالا آورد تا ببیند چه کسی او را اینطور می نگرد،نگاهش در نگاه جونگ سو گره خورد.

   و کیوهیون هجوم خون را به صورت خود احساس کرد.

   از سر خشم و یا شرم و خجالت..خودش هم چندان مطمئن نبود.اما چیزی که به آن اطمینان داشت این بود که تاب نگاه های گاه و بیگاه آن پسر پیوسته برایش دشوار و دشوار تر میشود.

   

   و باقی دانش آموزان هم به رفتار های عجیب این شش پسر خیره شده بودند و گاه نگاه هایی هم میان یک دیگر رد وبدل میکردند.

   

   و اما سوال این است؛دبیر برای چه کسی تدریس میکرد؟

   

**************

   بالاخره آخرین زنگ مدرسه هم به صدا درآمد و دانش آموزان به سمت درب خروجی مدرسه روانه شدند.

   

   دونگهه جلوی در کلاس ایستاده بود و منتظر دوست خود بود.

   و پس از چند دقیقه،لیتوک به او پیوست و آن دو به همراه هم از حیاط مدرسه خارج شدند.

   

   لیتوک رویش را به سمت دونگهه کرد و آرام گفت:

   "تو برو..من میخوام برم یکمی قدم بزنم."

   دونگهه با تعجب پرسید:

   "یعنی با من نمیای؟"

   لیتوک سرش را به نشانه نفی تکان داد.

   دونگهه آهی کشید و مایوسانه زمزمه کرد:

   "مادرم گفته بود امروز با خودم بیارمت خونه مون ولی.."

سرش را بالا گرفت و بلندتر ادامه داد

:"بسیار خب..پس،میخوای فردا صبح بیام دنبالت با هم بریم مدرسه؟"

   لیتوک بار دیگر سرش را تکان داد.البته این بار به نشان تایید.

   دونگهه اکنون شادتر به نظر میرسید.

   "باشه..فردا می بینمت."

   لیتوک لبخند شیرینی زد و گفت:

   "باشه..مواظب خودت باش.و بهم قول بده که-"

   دونگهه جمله او را کامل کرد.

   "که تو راه کتاب نخونم..باشه.."

   و بعد از اینکه برای دوست خود دستی تکان داد،به سمت خانه به راه افتاد.

   

   و لیتوک هم برای چند دقیقه آن جا ایستاد و با نگاهش دونگهه را بدرقه کرد،و سپس در جهت مخالف او شروع به قدم زدن کرد.قدم های آرام،اما محکم  و استواری که نشان میدادند او هنوز زنده است..اگرچه که راه بسته گلویش تنفس را به مراتب برایش سخت تر می کند،اما او همچنان زنده است و امیدوارانه نفس میکشد..امیدی که در وجود او جریان دارد و به او دلیلی برای زندگی کردن می بخشد.

   و او همچنان محکم قدم برمیداشت..

********

خیلی زیاد بود..خیلیییی

هرکی نظر نذاره یه جانداریه که الان اینجا خانواده نشسته نمیگم.

سه شنبه منتظر پارت بعد تو پدرش هستی! باشین

زیر اون پست میگم کی جاده عشق رو می آپم

فعلا بچه ها

نظرات 7 + ارسال نظر
ایسان جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 15:26

سلوووووم میشییییییییییییی واسه این پااارتتت تنکس خوب میشی ایشالا خخخخخ بای بوی بوی

سلام عزیزم
خواهش میکنم
انشاالله:|

parisa دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 17:38 http://village-story.mihanblog.com/

افا خاک به سرم من این پارتو نظرنذاشتم.....
سوری سوری سوری سوری.....
شررررررررررررررررررمنده.....
ای خدااااااااااااااااااا دندونای ردیف بالام به شدت درد دارن.....
عرررررررررررررررر این عقله کی میخواد بیرون بیاد خدامیدونه.....

فدا سرت بابا
یدونه باشی^_^
قربونت!
الهی..مال منم اون پایینیاس!
مال منم سر همین درد میکنه..البته بت گفتم جراحیش کردم، نه؟!..ولی هنو درد میکنه لامصب

Baran_cloud یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 21:05

مث همیشه عالی بود ممنون عزیزم

قربونت خواهر
مرسی که خوندی^_^

azarakhsh شنبه 4 مهر 1394 ساعت 00:14

من چه ضد حال چه باحال دوست داشتنی هستم ...........من ازخودم تعریف نکنم کی تعریف کنه.....................به من رمز نمی دی دلت میاد نه جون من دلت میاد .........هر کسی نمی تونه به من نه بگه کلی سنگ دلی می خواد....باور بنداز.................................چه از خودم تعریف میکنم اینا اثرات همین بیماری هستن.........من تو رو نمی دونم اما من وارد وبلاگ شدم سالم بودم

اوه اوه..کوه اعتماد به نفس
همینو بگو..خودت زیر بغل خودت هندونه میذاری
اوره!
اوهوم میدونم..
آره میدونم میدونم

Jeengul جمعه 3 مهر 1394 ساعت 19:28 http://www.jeengul.blogsky.com/

تو چرا دوبار این پستو گذاشتی تیکی :| ؟
عاغااااا بسه دیگههههه من پارتای جدیدشو می خوام خووووو اووووفففففف
بعدشم پری و مرگ :| شرفشو نبر اون که پری نیست :| (الان فمیدی چی گفتم یا نه؟)
باورم کن :| ؟ یه موقعی خواستم بخونمش ولی پشیمون شدم ... کلا پارک نانا نویسنده ایه که کلی باس با خودم کلنجار برم که بخونم فیکشو ... حالام که تو مدارس اوف :\
حالا که تو یه پیشنهاد دادی، منم یکی میدم ... یه اینههء بسیار بسیار کوتاهه (عصن انگار وان شاته) که ترجمه ایه و نویسندش یه دختر اندونزیاییه (فک کنم :|). فایلشو برات میل می کنم ... خیلییی قشنگه ولی خو سد عندینگه ها دیگه خودت بدون!
بعد این که ... من الان التماستم کنم حاضر نیستی فیک اکسو بخونی. ها؟
راستی
این فونته بهتره، ممنون
تا نکشتمتم پارت پنجو بذار

خخخخخخ
درست شد بابا
خو میاد دیگه
نههههههههههههه خیرررررر..چرا یه جورایی
من برعکس عاشق قلمش شدم..گرچه مثه تو با خودم کلن جار میرم که بخوام فیکشن بخونم جون توی اکثرشون مثلث عشقی پابرجاست..ولی کارش رو آخر هفته ها میخونم
اوهوم اوکی
انصافا اگر خودت هم اکسو آل نباشی میشینی یه فیک درازززززز رو بخونی؟..گرچه من مطمئنا این کار رو تو تعطیلات نوروز انجام میدم..ولی کلا نظرسنجی کردم°_°
تنکس
اوکی..پارت بعد میاد..ینی میگم کی میاد

azarakhsh جمعه 3 مهر 1394 ساعت 18:50

یوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها .................من کلا جاده ی عشق و نخوندم........این رو هم نخوندم............فقط می خواستم همین و بگم ...................وتا قسمت جدید بیات .........ادامه رو می خونم .............یوهاهاهاهاهاها..................میبینی بامن چی کار کردی مثل خودت یه تختم کم شده واسه همین کوچیک مسئله دارم مثل دیونه ها می خندم .............یه طوری خوشحالی می کنم انگار اتم شکافتم...................

دلم میخواد بیام خفه ت کنم..کلا منبع ضد حالی آذی جان!
کککک..رمز میذارم نتونی بخونی..موهاهاهاها
مثل من؟..فکر میکردم مرض تو مسریه منم گرفتم:|
ککککک..همینو بگو

پوریا جمعه 3 مهر 1394 ساعت 13:07 http://ganjineh1.blogsky.com

جالب بود
اگه دوست داشتین می تونیم تبادل لینک کنیم.

حتما
لینک شدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد