فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

جاده عشق قسمت پنجم

سلاممممممم

با قسمت جدید اومدم!

از اینکه دیر اومدم متاسفم

راستش وب ما در دست تغیره

روزای آپ رو داریم مشخص میکنیم و احتمالا خلاصه ای از فیک های وبلاگ رو براتون قرار میدیم

احتمالا یک سری تغییرات دیگه هم به وجود میاد

که همه شون مستلزم زمانه(چه باکلاس شدم خودم خبر ندارم:دی)

صبـــــــور باشید

لطفا اگر میاید وبمون نظر بذاریــــــــد

صوبت دیگه ای ندارم

این قسمت مجددا اینهه ایانه ست

جونم شیک دراومد تا این پارت رو نوشتم

قسمت بعد رو هم پنجشنبه هفته بعد منتظرش باشید..تا اون موقع خواهم نوشت..ینی در اصل این پارت و پارت بعدی قرار بود با هم  پنج رو تشکیل بدن اما.. کمبود وقت!..قسمت بعد البته زوج خاصی رو در نظر ندارم..توکهه و از این صوبتا

پیش به سوی ادامهههههههه

  

تیکی نوشت:

ماه محرم و صفر رو به همه تسلیت میگم..

و...

تولد دونگهه رو تبریک!

خو الان من دست بزنم یا سینه بزنم؟!

با جینگول میحرفم شاید تونستیم یه تفلدی براش بگیریم

ادومه

   

   

:قسمت پنجم:

   صدای زنگ بالاخره او را از فکر خارج کرد.

   بالاخره اولین روز مدرسه به پایان رسیده بود.

   پسر،بی صدا وسایلش را در کیفش ریخت و با سرعت از کلاس بیرون رفت.تحمل ماندن در کلاس برایش غیر ممکن شده بود.

   

   "اوپااااااا.."

   ایونهیوک کلافه پوفی کرد و بدون آنکه به سمت صدا برگردد،سر جای خود ایستاد.

   جسیکا،بی توجه به کلافگی ایونهیوک،دستش را دور بازوی او حلقه کرد و خودش را به او نزدیک تر کرد.

   "اوپا کجا داری میری؟"

   ایونهیوک با خونسردی از دختر جدا شد،یقه اش را مرتب کرد و پوزخندی زد.

   "خونه!"

   جسیکا ل/ب هایش را آویزان کرد.و تنها کاری که ایونهیوک در آن لحظه توانست انجام دهد،این بود که او را به حال خود رها کند و به راهش ادامه دهد.

  

   شاید،آن دختری که حال بی حرکت در سالن پرازدحام مدرسه ایستاده بود و دور شدن 'اوپایش' را تماشا میکرد،منتظر قراری عاشقانه در پارک شهر یا چیزی مثل این بود..اما، او چه میدانست که در قلب بیقرار ایونهیوک چه میگذرد؟

   هیچ کس نمیدانست..هیوکجه محکوم بود..تا همیشه..

 

   بعضی را که آن هم محکوم به نشکستن بود فرو داد و از ساختمان مدرسه خارج شد.

   چه آسان همه چیز و همه کس در زندگی هیوکجه محکوم میشدند..و چه آسان هر روز از دیروز تنهاتر میشد..و چقدر این 'آسان'ها برای او سخت بود..

 

  غرق در افکاری بی پایان،ایونهیوک خود را بیرون از حیاط مدرسه پیدا کرد.

   آری،او از آنجا آزاد میشد،اما این به معنی بازگشت به جهنم همیشگی اش بود.

  

   ایونهیوک سر خود را بالا گرفت.و چشمانش به سرعت او را پیدا کردند.

   آن پسر..لی دونگهه..

  

   خوب،شاید اگر امروز کمی دیرتر به جهنمش بازمیگشت مشکل خاصی پیش نمی آمد،نه؟

  

   با این افکار،به سمت اتومبیلی که انتظار او را میکشید قدم برداشت.تقه ای به شیشه زد و راننده با سرعت شیشه را پایین داد.

   "خوب گوش کن ببین چی میگم؛چون فقط یه بار میگم..من جایی کار دارم..تو تنها برو."

   راننده شروع به لرزیدن کرد. و این چیزی بود که هیوکجه میتوانست به راحتی آن را احساس کند.

   "اما..اما پدرتون-"

   هیوکجه دستش را به نشان سکوت بالا آورد و با آرامش عجیبی به او خیره شد.

   "چی بهت گفتم؟!"

   راننده آرام زمزمه کرد:

   "بله قربان.."

   و ایونهیوک با رضایت به دور شدنش نگاه کرد.

   

   گرچه وقتی سرش را برگرداند و با خای خالی آن تازه وارد روبه رو شد،قسم خورد که او را در اولین فرصت اخراج کند.

  

   آن پسر داشت از او فاصله میگرفت..اما این فاصله به درازا نکشید؛چرا که پاهای هیوکجه بی اراده حرکت میکردند و او را به سمت آن پسر میکشاندند.

   پسری که حتی چشمانش هم به جدا شدن از چهره زیبا و دلنشینش رضایت نمیدادند و میخواستند او را سیر نگاه کنند..هیوکجه هم میخواست..میخواست چهره آن پسر را در ذهنش حکاکی کند.

   پسری که بی اطلاع از اینکه کسی به دنبال او حرکت میکند،غرق در خواندن کتاب خود بود.

   پسری که 'لی دونگهه' بود..

   پسری که..موتور سواری هر لحظه به او نزدیک تر میشد!

  

   و درست چند ثانیه قبل از برخورد موتور با او،که هنوز هم غرق در کتاب خود بود،ایونهیوک به خود آمد و بی هوا او را در آغ/وش گرفت و به کناری کشید.

   و بعد،دونگهه به تنها صدایی که میشنید گوش سپرد.صدای نفس های کشدار و لرزان که با صدای ضربانی تند و محکم در هم آمیخته بود.

   و او آن آغوش آشنا را با همه وجود احساس کرد.

  

   و دمی دیگر،صدایی خونسرد و بی تفاوت در گوشش زمزمه کرد:

   "هی،آقا کوچولو!پدر و مادرت بهت یاد ندادن که نباید توی خیابون کتاب بخونی؟"

   همراه با آن آرامش عجیبی که حس در آغوش آن پسر بودن به او هدید کرده بود،لبخندی زد و زمزمه کرد:

   "چرا.مطمئنم که قبلا چنین چیزی رو بهم گفته بودن."

   ایونهیوک،آرام او را از خود جدا کرد،سرش را پایین آورد و به چشم هایش خیره شد.

“   پس پسر حرف گوش کنی نیستی!

   و دونگهه هم با لبخند کمرنگی به ناجی خود چشم دوخت.

   او احساس میکرد..کم شدن فاصله سر او با سر خودش را احساس میکرد.

   قلب دونگهه دیوانه وار در سینه میکوبید.

   گرچه که لحظه ای دیگر،ایونهیوک ناگاه از او فاصله گرفت و دونگهه را با سیلی از احساسات گنگ و نا مفهوم رها کرد.

  

   اما دونگهه مجبور بود آن ها را موقتا به حال خودشان رها کند و با ایونهیوک،که آرام شروع به راه رفتن کرده بود،هم قدم شود..باید خود را به او نزدیک تر میکرد؛حتی با وجود اینکه خودش هم دلیلش را نمیدانست.

  

   آن دو در کنار هم راه میرفتند؛در حالی که هیوکجه به آسمان خیره شده بود و دونگهه هم به او.. احمقانه بود!

   

   دقایقی به همین شکل سپری شد تا اینکه هیوکجه بالاخره سکوت را شکست.

   و دونگهه با لبخند به صدای او گوش داد.

"   احمق..کی مجبورت کرده که وسط خیابون کتاب بخونی؟!میدونی اگه من اینجا نبودم چی میشد؟"

   با وجود اینکه ایونهیوک تنها پیش خودش غرغر میکرد اما دونگهه فرصت را مناسب دید تا کمی با او صحبت کند.

"   ببینم،اسمت ایونهیوکه؛ نه؟!"

   هیوکجه زیر چشمی نگاهی به پسری که کنارش قدم برمیداشت،انداخت و بعد با همان لحن قبلی پرسید:

"   چرا باید دونستن اسمم برات مهم باشه؟!"

   دونگهه شانه ای بالا انداخت و به نیم رخ ایونهیوک خیره شد.

"   شاید چون نجاتم دادی!"

   هیوکجه اما،نگاهش را به آسمان دوخت و سری تکان داد.

"   خیلی خوب قانع شدم!"

"   خب پس اسمت چیه؟"

   ایونهیوک نگاهش را از آسمان بالای سرش نگرفت.

"   لی هیوکجه."

   چشمان دونگهه گرد شد.

"   واقعا؟اما من فکر میکردم که-"

   هیوکجه حرفش را قطع کرد و درست به چشمانش خیره شد.

"   ترجیح میدم بهم بگن ایونهیوک."

   دونگهه به سرعت چندبار سرش را بالا و پایین کرد..عجیب بود که زیر نگاه خیره او کمی هول شده بود؟

"   اوه،که اینطور!خوب،منم لی دونگهه ام."

   هیوکجه،در حالی که هنوز هم به چشمان هم قدمش خیره شده بود،پوزخندی زد.

"   آره..همون پسره تازه وارد که امروز یکی از دنده هامو شکوند!"

   دونگهه آرام خندید و با چهره حق به جانبی گفت:

"   هی،بیخیال! اونقدرام محکم نبود."

   هیوکجه سرش را با تاسف تکان داد؛گرچه که لبخندی روی ل/ب هایش نقش بسته بود.

 

   دقایقی دیگر با سکوت گذشتند. و این بار،این دونگهه بود که سکوت بینشان را شکست.

   "تو اینجاها زندگی میکنی؟..منظورم اینه که..تو که نمیتونی از آسمون برای نجات من اومده باشی!حتما داشتی میرفتی خونه تون؛اینطور نیست؟"

    ایونهیوک تنها شانه ای بالا انداخت و نگاهش را به سنگفرش پیاده رو داد.

   و در همان لحظه،دونگهه ایستاد و همقدم خود را وادار کرد تا به او نگاه کند.

   خانه ای را با دست نشان داد.

   "خوب،این خونه ماست..میخوای بیای تو؟"

   ایونهیوک فقط گفت:

   "باید برم.."

   البته بیشتر از این هم نمیتوانست چیزی بگوید؛چون یقین داشت که با کلام بعدی،بغضش خواهد شکست..

 

   ثانیه ای بعد،تعجب و هیجان،جای آن بغض را گرفت؛آدرنالین خونش به طرز فاجعه باری بالا رفت و مضطربش میکرد..دونگهه او را در آ/غوش گرفته بود..

   گرچه که این هم//آغو/شی خیلی هم به درازا نکشید.و دونگهه خود را از او جدا کرد.

   ایونهیوک آهی از آسودگی کشید.

   دونگهه زمزمه کرد:

   "از اینکه نجاتم دادی ممنونم!"

   و در خانه را باز کرد و ایونهیوک را پشت در خانه رها کرد.

  

   "مامـــــــان..من برگشتم!"

   صدای خانم لی از آن طرف خانه بلند شد.

   "تو آشپزخونه ام!"

   دونگهه لی لی کنان به آشپرخانه رفت و کیفش را روی میز نهار خوری پرت کرد.

   مادرش نگاهی طلبکارانه به او انداخت.

   "هی آقا!جای کیف اینجا نیست..صبر کن ببینم..جونگسو کجاست؟"

   دونگهه سیبی از داخل ظرف روی میز برداشت و گاز بزرگی به آن زد.

   " 'تو برو..من میخوام برم یکمی قدم بزنم..' ..این چیزی بود که اون گفت."

   شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:

   "قرار شد فردا صبح برم دنبالش."

   خانم لی دست از آشپزی کشید و به سمت پسرش رفت.

   "مگه قرار نبود امروز اونو بیاریش-"

   مادر، حرف خود را برید و با سوءظن به فرزندش چشم دوخت.

   "ببینم..تو راه برگشت که جونگسو باهات نبود،کتاب که نخوندی؟!"

   دونگهه آب دهانش را با صدا قورت داد.

   "خب..راستش.."

   خانم لی دستش را روی یخچال گذاشت و سرش را بر آن تکیه داد و در همان حال با لحن تاسف باری زمزمه کرد:

   "واقعا که کنترل تو کار مشکلیه!..به در،دیوار،چیزی که نخوردی؟!"

   ابروهای دونگهه بالا رفت و با تعجب به مادرش خیره شد.

   "مامان بهت تبریک میگم..استعداد بازیگریت خارج العاده است!واقعا بازیگر محشری میشی!"

   خانم لی به سمت پسرش حمله ور شدو او را به دیوار چسباند.

   "مسیر بازجویی رو منحرف نکن!"

   دونگهه کمی در حصار کوچکش جابه جا شد.

   "خب..چیزه..میدونی؟!"

   

*********

هار هار!

دلم خواست اینجا داستان رو قطع کنم..

آقا یه نکته ای رو بگم

داستان من کلا یه داستان ملیحه!ینی توی قسمت های آینده خواهید دید که حتی تو هیجان انگیز ترین لحظات داستان باز هم همه چی آرومه..شاید این داستان دقیقا برعکس فیک های جینگول باشه..

البته ایده های هیجان انگیز هم در دست تالیف دارم ولی خوب..

 

نکته دیگه!

من و جینگول تصمیم گرفتیم که فیک ها رو رمزی کنیم تا سایلنت ریدرا یکم به خودشون بجنبن

ینی این پارت که نه..من از پارت بعد رمزی آپ میکنم..واقعا دلمون نمیخواست که اینطوری بشه..اما ما داریم واقعا زحمت میکشیم..خود من برای این پارت چیزی حدود دو هفته وقت گذاشتم!..بی انصافیه

'این آدما'ی جینگول هم قراره یکی از بهترین فیک هایی بشه که تو عمرم خوندم!

پس بهمون حق بدین که بخوایم رمزیش کنیم

     

آخرین نکته..برای کمک به بچه های محک میتونین به تلفن 23540 تماس بگیرین و ازشون بخواین که بهتون یه صندوق بدن..با هزینه ارسال رایگان براتون ارساس میشه و میتونید روزانه توش پول بندازین و وقتی هم که قلکتون پر شد زنگ بزنین که بیان ببرنش و یدونه جدید بهتون بدن..من رسالت خودم رو انجام دادم..شمام به دیگران بگید تا هرکی که خواست قدم خیری برای این بچه ها برداره تا بتونن درمان شن

مجددا ماه محرم رو به همه تون تسلیت عرض میکنم

التماس دعا

نظرات 7 + ارسال نظر
PJK جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 20:00

سلام، وبلاگتون خیلی عالی و سرگرم کننده ست، ممنون. میشه بگین رمز قسمت شش رو چطوری میتونم بگیرم؟

سلام
ممنونم عزیزم
خواهش میکنم^__^
رمز forbidden هست
ممنون

پریسا چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 11:24 http://village-story.mihanblog.com/

وای خدا سرطان پرو....ستات....به قول سرور پروتستات....
خخخخخخخخخخخخخ
اصلا من اینو خوندم منفجر شدم با یه دست صورتمو پوشونده بودم با دست دیگم دلمو گرفته بودم....
روحش شاد و یاد گرامی دوستت که ما رو شاد کرد....
البت منظور بدی نداشتما کلا واسه همه این جمله رو بکار میبرم....

کککک
کلا همینجوریه! ینی ما از شدت درس خوندن به یه مرحله ای از زندگی میرسیم که چنین پیامدهایی رو داره!..بیماری خلوئیزم!
ککک مام هر از گاهی از پدربزرگش یاد میکنیم! خدایی شادروانمون کرد:|
راحت باش باو!

parisa دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 17:24 http://village-story.mihanblog.com/

قربان توبرم من......
میمون که گفتم قصد بدی نداشتم....
جدی جدی هیوکو دوست دارم بامزه ی شیطون....
اونم اره خیلی احساسی و دوست داشتنی مینویسی....
بعله بعله....جدیدا مشکوک میزنم....
را که باز به لطف گزارش دهندگان همیشه در صحنه فیلتر شدو همشون پرید حالا میخوام بعد از تموم شدن یوگیوم همه رو یجا تو فن کافه جدید بذارم تو وبم هم میذارمش بیا ببین....
دیگه هیچی دیگه...

خو الان چی بگم؟! همچنین؟! یا مثلا ما بیشتر؟!..خو تو فعلا همون قربونم برو من با دبیر ادبیاتمون یه مشورتی میکنم
میدونم..اصا ابراز عشق اینجوری بسی شیرین تر هم هست
مگه میشه کسی ازش بدش بیاد کثافطو!
بیا..ابراز عشق منو حال کردی؟!
عا/شق/شم..
واقعا ممنونم^_^
بعلههههههههه
آی گات ایت

parisa دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 16:34 http://village-story.mihanblog.com/

اخی فرزندان عزیزو دلبندم....
ماهی کوچولوی من....
میمون بامزه و دوست داشتنیم....
خیلی با احساس مینویسی اجی.....
ادم حس میکنه داره انیمیشن انشرلی رو میبینه انقدر که دوست داشتنیه فیکت....
متاسفم که نبودم چند وقتی....
راستش درگیر طراحی بودم....و هنوز یوگیوم رو نکشیدم....
اونو هم تموم کنم کلی پرتره دیگه رو دستمه....نمیخوام از نقاشی فاصله بگیرم....
به هرحال رشته ی مورد علاقم بوده و هنوز هم دوسش دارم....
امروز به دوستم پیام دادم و راجب درسای جدیدش پرسیدم اخه واسه کارشناسی نقاشی قبول شده بود گفتش که کلی تاریخ دارن ....منم که عاشق تاریخ دلم سوخت که چرا کنکور ندادم....
حقیقتش دلم واسه درس خوندن و کنفرانس دادن و کوییز های استادا تنگ شده....
عیناحمقها دیشب به خواهرم میگم نمیشه دوباره برم مدرسه ثبت نام کنم؟؟؟؟اونم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت چرا برو....
هه....خلاصه که یه وان شات نوشتم استغفرالله خیلی منحرفانه اس....نمیدونم جرقه اش چیجوری به ذهنم خورد و چی شد که ادامه ش دادم و به جاهای باریک کشید....تمومش کردم و منتظر یه زمان خوبم که بذارمش وب....شاید رمز دارش کردم....
خلاصه که نمیدونم چرا اینقد سرم شلوغه . هیچ کاری هم نمیکنم....
ذهنم بدجور درگیره....
التماس دعا اجیییییی.....خیلی دلم میخواد برم هیئت ولی کسی باهام نمیاد....

ککککک..هر یازده تاشون رو به فرزندخوندگی پذیرفتی:|؟!
بچه م رفته سربازی بزرگ شههههه. .ولی هنوزم ماهی سوجوئه^_^
کککک گناه داره هیوکی! الان تو ازش تعریف کردی یا بش فحش دادی رو دقیق نفهمیدم:|..توضیح بده پلیز..البته من خودمم همینطوری ابراز علاقه میکنما مشکلی نیست! کاملا واسم قابل درک میباشد
جدی میگی؟!
واقعا گفتی یا داری سرکارم میذاری الان؟!
ووووووش خدااااااااا...مرسی^_^
خارش( سروررررررر ^_^)میشه!
ایوول! کارات فوق العاده ن^_^..واقعا منتظرم که ببینم نتیجه شو..و اگرم هر وخ کامل شدن بم اولین نفر نشون ندی پر پرت میکنم:|
متوجه م چی میگی..دعا کن منم راهمو پیدا کنم..امسال واسم سال سرنوشت سازیه
اون چیزی نیست..واسه نقاهت پس از آنفولانزاس خوب میشه:|
ککککک خو برو ثبت نام کن^_^
اوه اوه..تو و جینگول خیلی مشکوک میزنین:|..خدایا توبه!
منم منتطرم^_^
بهترین کارو میکنی!
دقیقا مثل منه حالت:|..هیچ کاری نمیکنم و سرم شلوغه!
حتما..ما داریم میریم شهرستان..استادم میگه اونجا بشینم چهره هرکی دستم اومد طراحی کنم..خلاصه که آخر هفته یه برنامه اسکول کنون میخوام راه بندازم:|
تنهایی برو ثوابشم بیشتره^^

نگان جمعه 24 مهر 1394 ساعت 16:35 http://negan-80.blogsky.com

محرم به شماهم تسلیتدوست عزیز

قربونت خواهری

azarakhsh جمعه 24 مهر 1394 ساعت 02:40

سلام سلام صدتا سلام
خیلی وقت بود سر نزده بودم .............
دلم تنگولیده بود عشقم..........
تواین مدت نکته سنجی شوهر کرد ............حالا معلومه که ناراضیه همین روزهاست طلاق بگیره بیاد ور دل من اما به چه قیمتی ...................هایییییییییییی خدا درد دل من و باز نکن ..............................
داستان عالی بید ...........................هیوک میره دنبالش بعد باش سرد حرف میزنه بی فرهنگ کم فرهنگ فرهنگ ندار................دونگهه هم برا تشکر می پره بغلش ماهم باور کردیم که فقط برا تشکر بود..................................
منم به تو و به همه کسانی که واقعا عزادارن تسلیت می گم ..................................نه به کسی که برا ماه محرم کلی ذوق داره ..............نه به کسی که میگه این خط چشم سبز رو مخصوص ماه محرم خریدم .....................نه به کسی که گشنه ی یه لقمه غذاست وبراش صف می گیره..........................مردم عزاداری رو دوست دارن..........

سلاممممممم خواهر گلــــــــــم
آره..بی وفا شدی!
منـــــــم
آخـــــــی..شوهرش دادی؟!...خو تو ببندش من برات میدوزم!
تنکس!....کککک نه بابا بچه خیلی هم با فرهنگ است^_^..حالا تو قسمت بعد بیشتر معلوم میشه
دیگه مجبوری باور کنی دیه!
مشکل میدونی از کجاست؟خیلیا دیگه ارزش جهادش رو نمیفهمن..با خودشون میگن خوب یه آدمی هزار و چهارصد سال پیش با هفتادو دو نفر دیگه رفت و کشته شد.به ما چه ربطی داره...واسه خیلیا این ارزش ها و این مباحث بی ارزش شده...بی خیال...باور کن دیگه مردم واسه همین ماه هم ارزش قائل نیستن
درهر صورت تسلیت میگم بهت

Jeengul پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 18:53 http://www.jeengul.blogsky.com

خخخخخ :| زهره مار تیکی :| پ\\\روست\ات؟! الله اکبر!
اولا کی گفته فیکای من پرهیجانه؟ فقط نویسندشون زیادی بی شوعوره :|
تو به این چیزایی که خوندی، میگی پرهیجان، به بقیش میگی چی :| !
"این آدما"ی لعنتی، یه پارتایی داره که عادرنالین خودمم غ\دهء فوق کل\\یه مو می پکونه!
ولی یه چیزی بگم؟ جدا فیکای من این طورن؟ عاخه خودم فک می کردم روندشون خیلی آرومه ... مثلا همین اینههء "این آدما" ... می دونی چقد تو سر و کلهء هم می زنن تا به یه جایی برسن؟!
ولی مثلا "هر کی که هستی" آروم بود ... نه؟
اما یه چی بگم؟ آروم بودن یه جوریه ... به نظر من هر پارت، باید یه نقطهء اوج داشته باشه حتما ... واسه همینه که بهت گفتم Letter رو بخون ... اگه اونو بخونی، قشنگ یاد می گیری (خب ما هممون نیاز به یادگیری داریم دیگه! به خصوص از کسی که همهء فیکاش، فیکای برتره AFFه) چه طور فیکو جذاب کنی
به نظرم فیک آروم وقتی معنا پیدا می کنه که موضوعشم آروم باشه ...
مثلا فیک "You're Beautiful Simply" خودم ... با وجود بکی لال و چانیولی که فقط می خواد کنارش باشه، همه چی آروم آروم پیش میره ... به حدی آروم که دقیقا یه فصل کاملشو فقط برای ده دقیقهء داستان نوشتم! در واقع ده دقیقهء داستان، تو یه فصل کامل توصیف شده! یه فصل شامل سه پارت! ... اما حتی همین آروم بودنم کلی نقطهء اوج داره! که اون روشم از همون نویسنده (exobubz) یاد گرفتم ... اون دقیقا تو این موضوع بر عکس تو عمل می کرد ... یه مومنت کاملا عادی رو کلی هیجانی می کرد! مث یه ب\\غل کردن سادهء چانبک!
"این آدما" آروم پیش میره روندش ولی قبول دارم وااااقعا هیجانیه! تا الان که پارت هفتشم به نظرم پارت شیش و هفت و دوش واااقعا هیجانی ان! حتی س\\\\\\ک\\\\\\سشونم خشنه! ولی تو رو\ح هیجانش :| فیک مسخره :|
خببببب
دیگه خیلی حرف زدم
بریم سراغ خود این پارت
عاغااااا چه اینهه ای جووونمممم
هر چقد بیشتر جلو میریم، بیشتر مطمعن میشم اینهیوک همونیه که از اول فک می کردم ^____^
راننده هه خی\س کردا قشنگ! حالا چرا اخراجش می کنه :| ؟ چون بار اول قبول نکرد؟ اااا چه جذبه ای!
مامان دونگهه اوف! خیلی خوشم اومد ازش! ببخشید؟ خارج العاده؟ وااای عالی بود
اون ب\\غل سوم اینهه خیلی ناز بود وژدانا مرسی
پارت بعد توکهه :( ؟ نوموخوام >_< اینهه موخوام
یه چی دیگه هم هست میل بت میگم
ممنون

ککککک خو به من چه؟!
آفرین همینه!
به همه ش دقیقا میگم پرهیجان:|
اوه اوه..پس من برم بهشت زهرا یه جا واس خودم رزرو کنم دیه؟!
آروم ولی در عین حال سراسر هیجان
فکر میکنم که همینطور باشه
اوهوم گرفتم..فعلا میخوای تو یه کم کمکم کن تا بعدا تو تعطیلات محرم بخونم یکمیشو:|چند پارته؟
اوهوم..آی گات ایت
البته مومنت های هیجان انگیز مطمئنا تو همه فیک ها وجود داره اما اینطور که پیش میره، به نظر میاد مال من خیلییییی کمتره.. و خوب، چون اولین فیکمه زیاد غیرطبیعی نیست..تو کمکم میکنی دیه!
دقیقا مثل بالماسکه! پس فک کنم در اون صورت عاشق کاراش میشم!
خودمم قبول دارم:||..اعتماد به نفست از پهنا تو حلق لی سومان!
آره دقیقا^_^..خود خودشه!
ککککک..شاید چون وقتشو گرفته بود و باعث شده بود تا دونگهه ازش دور بشه
مامان دونگهه از اون شخصیتای کول و باحال فیکه..ینی هر قسمتی که حضور داره، حتما یه اتفاق باحالی می افته..شخصیتش رو خودم خیلی دوست دارم..و این که این شخصیت کاملا یهویی خلق شد! توی سرویس تو راه برگشت به خونه!البته از قبل فکر این رو که پدر و مادر دونگهه رو وارد داستان کنم ،کرده بودم( البته خو نقششون خیلی هم کم نیست )..ولی این که چنین شخصیتی رو خلق کردم کاملا یهویی بود..البته خانواده دونگهه خان کلا همینه..تو این فیک میترکونه...اگه حضور نداشتن به نظرم داستان خیلی خام میشد..یه جورایی یکی از نقاط عطف فیکمن!
توکهه عین دو تا داداشن..غم نخور!
تنکس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد