فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

Fic: These Guys CH 1/EP 1/P 1

سلام ^_^

واقعا ممنونم از نظرات! :| ۲۴ تا بازدید (استثنائا خودم بازدید نداشتم!) با ۸ تا نظر :| که البته سه تاش مال یه نفره و دو تای دیگشم باز مال یه نفر دیگه! پس در واقع ۵ نفر نظر گذاشتن :| الان کدوم دستمو بزنم تو سرم؟!

بچه ها؟ میشه یه کم درد دل کنم؟ هر کی دوست نداره و حوصلشو نداره، قسمتای ستاره دارو نخونه. درد دلای منه.

***

بچه ها. من تا دیروز بدترین هفتهء عمرمو گذروندم و با طلوع خورشید شنبه خرسند بودم که بالاخره اون هفتهء مضخرف تموم شده ... اما تموم نشد!

بچه ها. امروز یکی از بدترین روزای عمرم بود

خدا می دونه چه قدر گریه کردم

راستش کسیو نداشتم که بهش بگم. الان تو خونه تنهام و فقط داداش سه ساله م که باید ازش مراقبت کنم پیشمه

واقعا اوضام خرابه ... یه جورایی به ته خط رسیدم

بچه ها. اگه یه موقعی تو زندگیتون یه چیزی رو عاشقانه دوست داشتین، به خاطر هیشکی _تاکید می کنم هیشکی_ حتی پدرتون، مادرتون یا هر کس دیگه، ولش نکنین! حتی اگه قرار بود به خاطر اون چیز یکی جلوی چشمتون پر پر شه (نمی دونم. شاید دارم اقرار می کنم ولی این نهایت چیزیه که دوست دارم به عنوان تجربه بهتون بگم.) بازم بی خیال خواسته و هدفتون نشین!

هیچ وقت منطقو نذارین کنار و عین احمقا از رو احساستون تصمیم نگیرین! احساساتتونو درگیر کسی نکنین که بخواین به خاطر اون، یه راهیو برین که دوست ندارین! کار خودتونو بکنین و مطمئن باشین اون کار و هدف تنها شانس شما تو زندگیه!

مرسی

***

خب خب خب

برویم سر اصل مطلب!



قرار بود وقتی نظرات تیزر ۲۰ تایی شد، پارت (اصلش اینه که بگم اپیزود ولی عادت کردم میگم پارت!) اولو بذارم ولی بعد بی خیالش شدم و گفتم بالاخره که من رمزیش می کنم و فقط به اونایی رمز میدم که از تیزر تا تک تک پارتا نظر گذاشته باشن (و واقعا جدی ام رو این مسئله! حتی شما دوست عزیز :| البته دوستان عزیزم تو وب واقعا لطفشونو بم داشتن) پس نخواستم الکی اونایی رو که واسه خودم و فیکم ارزش قائلن، معطل کنم. همون طور که به azarakhsh جونم قول داده بودم، تا دیشب فیکو به یه جاهایی رسوندم (گفته بودم ده ولی تا هشت نشد بیش تر :|) و حالا اومدم که پارت اولو عاپ کنم ^_^

***axarakhsh، Teuksa و پریسای عزیز! شما قبلا دو اپیزود اول این فیکو خوندین! هیچی دیگه ... گفتم اگه دوست ندارین نخونین ^_^ !

لطف کنین، بفرمایین ادامه



 


پارت: ۱


چپتر اول: "ببخشید؟"

***اپیزود اول***


- لی دونگهه! جوابشو بلدی؟

سر تکون داد و گفت: "بله." بلند شد و جواب داد: "واسه از بین بردن درد ناشی از این حرکت، باید همون موقع، تمرین ر.ق\صو متوقف کرد و یه گوشه نشست. بعد پا رو توی آب شور ولرم گذاشت و حدود بیست دقیقه ماس\اژ داد. بعد از اونم پا رو بی حرکت می ذاریم و با یه حولهء گرم می پوشونیمش. تا یک روز کافیه. بعدشم دیگه خبری از درد پیچ خوردگی نیست."

- این روشیه که پارسال به شما یاد دادن؟

نیشخندی زد و جواب داد: "معلومه که نه! این روش ابداعی خودمه!"

کانگین از آخر کلاس با صدای نسبتا بلندی گفت: "یااا کوچولو! تو با این همه استعداد، دیگه چرا میای مدرسه؟"

دونگهه برگشت و به کانگین نگاه کرد _کسی که از لحن حرف زدنش با دونگهه معلوم بود، تازه وارده. به هر حال، امروز، روز اولش تو مدرسه ست و این پسر سال دومی زمان داره تا قوانین نانوشتهء مدرسهء These Guys رو یاد بگیره فقط سوال اینه که واقعا زمان داره. نگاهش سرد و خالی از احساس بود. نمی شد فهمید تو عمق اون نگاه، چه احساسی نهفته ست.

اینهیوک با خودش گفت: "اون حتما خیلی داره اذیت میشه. خب اگه روششو قبول نداره، بگه بشینه، چرا جلوی بچه ها-"

حرف معلم، رشتهء افکارشو پاره کرد: "من ازت خواستم روش کشف کنی؟"

- شما پرسیدین، جوابشو می دونم یا نه. خب منم می دونستم و گفتم دیگه! حالام حاضرم رو درستیش شرط ببندم. می تونین امتحانش کنین. اگه جواب نداد، من تا آخر سال، هر روز کفشاتونو واکس می زنم.

کانگین گفت: "اوه! خوبه که خودتم می دونی لیاقت چه کارایی رو داری، جوجه کوچولو!"

این بار دونگهه حتی به اون نگاهم نکرد اما اینهیوک نتونست جلوی عصبانیتشو بگیرد. "یااا! تو حق نداری سر کلاس این طوری حرف بزنی. اگه مشکلی داری، می تونی بری بیرون."

معلم گفت: "بله. دقیقا. باید برین بیرون! هر سه تون!"

کانگین: "م-م-منم حتی؟"

- بله. تو و لی دونگهه و لی هیوکجه. زود باشین.

*یک ساعت بعد، راهروی کلاس ها*

تمام مدتی که از کلاس بیرون بودن، اینهیوک یه گوشهء راهرو نشسته بود، به دونگهه نگاه می کرد و دونگهه سر پا، به دیوار تکیه داده بود و غرق فکر بود. اینهیوک که خیال می کرد دونگهه خیلی از اتفاقی که افتاد، دل شکسته ست، سعی داشت کنارش بره و دلداریش بده. بعد از گذشت یه ساعت بالاخره تونست. به دونگهه نزدیک شد و دستشو روی شونهء اون گذاشت. "می دونی رفیق؟ این چیزا تو کلاس زیاد اتفاق میفته. خودتو ناراحتش نکن."

دونگهه روشو برگردوند و با چنان عصبانیتی به اینهیوک نگاه کرد که اون شگفت زده شد. دستشو از روی شونهء خودش پرت کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: "تو ...! تو فکر کردی کی هستی که به من میگی رفیق؟! رفیق؟! اوه! اصلا تو فکر کردی کی هستی که خواستی از من دفاع کنی؟!" زنگ خورد و بچه ها از کلاسا بیرون دویدند. "آره. این چیزا تو کلاس زیاده ولی تو، تازه وارد، چیزی که امروز قراره یاد بگیری اینه که، لی دونگهه این چیزا رو بیرون از کلاس تموم می کنه!"

اینهیوک ماتش برده بود. نمی دونست به دونگهه که حالا با قدمای تند ازش دور می شد، چی بگه. زبونش بند آمده بود _از شدت تعجب! چند ثانیه گذشت و ناگهان اینهیوک اخم کرد. با خودش گفت: "یعنی حرف بدی زدم؟ یعنی ناراحت شد؟ یعنی من کار بدی کردم؟ اوه! نباید بیش تر از این ناراحتش می کردم." با همین فکر دوید تا دونگهه رو پیدا کنه. بعد از چند دقیقه دویدن، به پشت سلف مدرسه که معمولا هیچ کس اون جا نمی ره _چون نیازی نیست بره_ رسید و با صحنه ای مواجه شد که سر جاش میخکوبش کرد. پسر قوی هیکل که لباساش خاکی شده بود و از بینی و گوشهء ل\بش، خون آویزون بود، مقابل سه دانش آموز دیگه زانو زده بود. فاصلهء هیوک از اونا دور بود. چشماشو ریز کرد تا بهتر ببینه _اوه! کانگین بود!

- خب حالا یاد گرفتی، وقتی به یه مدرسهء جدید میای، تا زمانی که کسیو درست نمی شناسی، باهاش درنیفتی؟

پسرک زانوزده با من و من گفت: "ب-بله. بله."

یکی از پسرا، با پا به کتف کانگین ضربه زد و گفت: "فکر کنم دیگه کافی باشه. بریم."

وقتی اونا برگشتن، اینهیوک خودشو پشت دیواری که ازش، صحنه رو دید می زد، پنهون کرد. بعد از چند لحظه که دور شدن، بیرون اومد و بهشون نگاه کرد _اوه! لی دونگهه؟! اندامش شل شد. باور نمی کرد، پسری که ازش دفاع کرده بود، بتونه کسیو به این حال و روز دربیاره. بدجوری درمونده شده بود. چیزی رو که دید، باور نمی کرد. با خودش گفت: "یعنی جواب مسخره کردن، اینه؟! باید این جوری می زدنش؟ اونم سه تایی؟ خب اگه باهاش حرف می زد، ممکن بود ازش عذرخواهی کنه. چرا این بلا رو سرش آوردن؟!" سرشو محکم به دو طرف تکون می داد، انگار می خواست اون افکارو از خودش دور کنه. آهسته شروع به راه رفتن کرد و با دیدن چند نفر که دور کانگینو گرفتن، فکر اینو که به کمکش بره، از سرش دور کرد. ولی صدای افکارش بازم تو گوشش گز گزی راه می نداخت. "حتما باهاش حرف زده و کانگینم قلدری کرده! بعد اونام نتونستن جلوی عصبانیتشونو بگیرن. آره! به هر حال، کانگینم کم حرفی نزد. هر چی باشه، دونگهه خیلی ناراحت شد. آآآه! دیوونه شدم! یعنی واقعا زدنش؟! اون جوری؟! دونگهه؟! اوه نه!" 


نظرات 5 + ارسال نظر
parisa دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 17:35 http://village-story.mihanblog.com/

اجی ی چیزی....
تو جینگولستان واسه هیچکدوم از پستا نمیشه نظرگذاشت...
فکرکنم تاریخ گذاشتی واسشون نه؟؟؟؟
یا اینکه به طورخودکار بعد از سی روز دیگه نمیشه نظرگذاشت.....
ببخشید که اومدم اینجا گفتم.....
شرمنده بابت اینکه یه مدتیه نیومدم اون یکی وبت....
بخدا این قدر سرم شلوغه که وقت نمیکنم وب شخصیمو اپ کنم.....

عه؟
جدا؟
میرم چکش می کنم
البته خب من دیگه تو اون وبم کاری نمی کنم
مرسی واقعا
الان گفتی جینگولستان یه جوری شدم خخخخ
شرمنده چیه؟ دشمنت شرمنده عشقم
همه سرشون شلوغه! من که تنمم شلوغه به خدا خخخ
ممنون که گفتی

parisa دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 17:26 http://village-story.mihanblog.com/

نه نمیخوام....
حرص درار نمیخوام.....
عرررررررررررررررررررررررررررررررررر

شرمنده :|

parisa دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 16:45 http://village-story.mihanblog.com/

اجی جونم نگران نباش و ناراحت....
برای من هم دیروز روز مزخرفی بود اصلادیروز از دنده ی چپ بلند شده بود و هی برامن میومد....
امروز خوبم....دوستی دارم که دردودل کنم براش و یکم اروم شم....
باز امروز یه خبر بد تکراری بهم دادن و اینکه هنوز دوستم تو بیمارستان بستریه....
امید داشتم تا من بخوام برم شیراز واسه کارای پایان تحصیل و مدرکم خوب شده باشه و مرخص شده باشه ولی انگار نه....
واسش دعا کن اجی....
خیلی نگرانم....
التماس دعا.....

هعییی ....
همه مشکلات دارن
خدا همه رو نجات بده
مرسی جانا
ان شاء الله که دوستتم حالش خوب شه

sunny یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 21:06 http://hamechee-hameja.blogsky.com

آدم ها در دو حالت همدیگر را ترک می کنند ،
اول اینکه احساس کنند کسی دوستشون نداره ،
دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره!

[ویکتور هوگو]
----------------------------------------------------------------
فراموش کردن کسی که دوستش داری ٬
مثل به خاطر آوردن کسی هست که
هرگز او را ندیدی !

[ برتولت برشت ]
-----------------------------------------------------------
گر خوشبختی را برای یک ساعت می خواهید، چرت بزنید.
اگر خوشبختی را برای یک روز می خواهید، به پیک نیک بروید.
اگر خوشبختی را برای یک هفته می خواهید، به تعطیلات بروید.
اگر خوشبختی را برای یک ماه می خواهید، ازدواج کنید.
اگر خوشبختی را برای یک سال می خواهید، ثروت به ارث ببرید.
اگر خوشبختی را برای یک عمر می خواهید،
یاد بگیرید کاری را که انجام می دهید دوست داشته باشید .........

استیو جابز
-----------------------------------------------------------
یچ وقت رازت رو به کسی نگو وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی چطور انتظار داری کس دیگه ای برات راز نگه داره؟


به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند مگه کوری؟

خیانت یک اشتباه نیست درست ترین اتفاق در یک رابطه اشتباه است


چه نقاش ماهری است فکر و خیال وقتی که دانه دانه موهایت را سفید می کند


مرداب به رود گفت چه کردی که زلالی جواب داد گذشتم

sunny یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 21:02 http://hamechee-hameja.blogsky.com

سلام چرا دیر بدیر سر میزنی تازه دیر به دیر هم اپ میکنی راستی امتحان ریاضی کاملا اسون بود و من مطمینم که نمرم بالا میاد گفت سه شنبه هفته دیگه برگه هارو بهتون میدم فرادا عربی دارم ازش متنفرم معلم عربیمون دهنش کجه بد درس میده فرادا میپرسه هیچی نخوندم تو چی امتحان ازتون نگرفتن؟؟؟؟؟؟


بهر حال موفق باشی


فعلا بای

سلام
به کجا دیر به دیر سر می زنم ببخشید :| ؟
دیر به دیر عاپ می کنم؟ سوجو فان شاید تا حدودی ولی "ذیز گایز" آپش رو برنامست به نظرم :| !
وژدانا :| ؟ آسون؟ عاغا من امتحان ریاضیمو سفید دادم :| با خانوادم لج کرده بودم -_- ما هم فردا عربی داریم و عاش\قشم! اما عصن نمی خونم ^_^ واسه من افت داره بخوام عربی بخونم خخخ!
من زیست و فیزیک و شیمی و دینی و جغرافی و دفاعی رو عالی دادم *_* راضی ام :)
همچنین
سارشفزین دوست جان =)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد