فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

Fic: These Guys CH 1/EP 2/P 2

سلام بچه ها

خوبین؟

تلافی شنبهء مسخره ای که ازش گفتم، باید بگم امروز، روز جالبی بود واقعا!

از چار کلاسی که امروز تو مدرسه داشتم، سه تای اولو خواب خواب بودم! خواب، در حد خواب دیدن! اونم خواب چانبک! اونم م\\ث.بت هی\\جده! بد فکر کنین، در حالی که تو خواب صدای ن..ال\ه های بکی رو می شنوین، یهو صدای معلم و دوست جفتیتونو بشنوین که میگن "هی! خوابی؟" !!! عصن ادغام اون صداها عااالی بود لعنتی =| !

و نهایتا زنگ آخر، بعد خوردن ناهار، تازه اومدم رو فرم !!! ولی همون سه ساعت خواب، عااالی بود! عصن کیف کردم قشنگ!

از همهء اینا گذشته، اومدم خونه، نشستم، Oh My Baby رو با حضور "کای" و "آشر" دیدم ... عاغا عالی بود ینیاااا عااالی! واقعا ارزششو داشت که یه هفته صبر کنم تا عین عادم بشینم پاش و قطعا ارزششو داشت که پنج-شیش ماه منتظرش باشم که پخش شه!

از اون گذشته، بکی هم رفته بود فن ساین ^___^ عررررر! البته کای و سوهو و ژیو هم رفته بودن، ولی مهم بکه *____* عرررررر چون فقط بک حرف زد! من دقیقا متوجه شدم که یه فن گیرل، هر جای دنیا که باشه، از یه سری اصول بی اصولی خاص پیروی می کنه! چون سوالاشون دقیقا تو استایل من بود! عصنااااا

خلاصه این که ... خوشم میاد قبل گذاشتن پارت، کلی ور بزنم!

خو نخونین :|

بفرمایین پارت ۲ که کلی مشتاقشم خودم *_*


(عرررر پوستر جدید نمی تونم بذارم :|)


***azarakhsh، Teuksa و پریسای عزیز! شما قبلا دو اپیزود اول این فیکو خوندین! هیچی دیگه ... گفتم اگه دوست ندارین نخونین ^_^ !

بفرمایین ادامه ^_^


 

 

پارت: ۲


چپتر اول: "ببخشید؟"

***اپیزود دوم***


***

- "اوه! هیوک! چی شده؟ چه بلایی سرت آوردن؟" با ترس گفت و به صورت سرخ و عرق کردش که رگه های زخم اونو تزئین کرده بود و با خون آغشته از بینی و ل\ب هاش هارمونی عجیبی داشت و پوستشو می سوزوند، خیره موند تا در نهایت جواب سوالشو با صدای ضعیفی، بریده بریده بشنوه. "هیونگ من-چی-زیم نیست-" مجروح، سعی کرد، قدمی برداره اما همراه اجازه نداد و بعد از اون که موفق شد اونو راضی کنه، دستشو دور گردن هیونگش، بندازه، با حرکت کردنش موافقت کرد.

***

"بهت نگفته بودم نباید واسه کسی دل بسوزونی؟" از چهرهء نگران و دلسوزش بعید بود اما واقعا داشت داد می زد.

"م-م-من-" دور از ذهن هم نبود. اینهیوک جدا دلیلی برای دلسوزی مضخرفش نداشت، به خصوص حالا که بعد از ترمیم زخماش، می دونست باید از این هیونگ عصبانی که سخت از غیبت روز اول مدرسه پشیمونه، بترسه و در عین حال، احترامشو حفظ کند.

"مسخرست!" مستانه پوزخندی عصبی زد. "هیوک، مسخرست! تو حتی هنوز نمی دونی چه غلطی کردی!" دست از تند راه رفتن تو اتاق برداشت و خودشو روی تخت، کنار هیوک نشسته، جا کرد. "بهت چی گفتن؟" در کمال تعجب اینهیوک، لحن هیونگش، خیلی آروم تر شده بود _یعنی چیز عجیبی به ذهنش رسیده بود؟

"او-اونا؟" بعد از یه استفهام تاکیدی که با سر تکون دادن ب\غ.ل دستیش همراه بود، آب دهنشو قورت داد تا برای جمله بندیش زمان بخره. "من-" دیگه نمی ترسید و درد چندانی هم نداشت اما بازم این که دقیقا نمی دونست دلیل پرسیدن این سوال چیه و هیونگش دقیقا چه طور جوابی ازش می خواد، دستپادچه ش کرده بود. "م-من حتی مطمئن نیستم اون دو نفر دیگه می دونستن چرا منو می زدن یا نه!"

با این که جوابش ناقص و بی ربط بود اما به سرعت با سوال بعدی مواجه شد. "اون دو نفر دیگه؟"

جواب داد: "اوهوم." سر تکون داد. "گفتم که. اونا سه نفر بودن."

با بی حوصلگی گفت: "می دونم. می دونم." و یه لحظه فکر کرد: "مگه میشه وونکیوهه رو نشناسم؟" بعد ادامه داد: "منظورت چیه که اون دو نفر دیگه؟ چرا یکیشونو جدا می کنی؟"

با حالتی گیج پاسخ داد: "خب به هر حال، دونگهه که با من آشنا شده بود و می دونست چرا داره باهام این کارو می کنه."

دل پسر بزرگ تر با شنیدن "این کار" دوباره به درد اومد. این چه بلایی بود که سر دونسنگش آورده بودن؟

آهی کشید و گفت: "به هر حال، تو نباید لی رو از اونا جدا بدونی. همشون یه جورن هیوک."

ثانیه ای برای تفکر، اخم کرد. بعد گفت: "ا-اما-" از گفتن چیزی که تو ذهنش بود، شرم می کرد ولی کنار اومدن با خودش چند لحظه ای بیش تر طول نکشید. "اما دونگهه دلیل خوبی واسه این بدرفتاری داشت."

ناگهان از کوره در رفت. دوباره بلند شد و با کمر و گردنی خم شده به سمت اینهیوک، تشر زد: "دلیل خوب؟! تو به این میگی دلیل خوب؟! تو بهش حق میدی هیوک؟!" از عصبانیت زبونشم بند اومده بود. "ت-تو بهش حق میدی؟!"

اندیشید: "آره اما خیلی خجالت آوره. نه؟" هر لحظه که بیش تر فکر می کرد، اخم صورتش پررنگ تر می شد و لرزش دستاشو بیش تر احساس می کرد _این عصبانیت بود؟ باز فکر کرد: "اما چرا؟ چرا باید بهش حق بدم؟ به خاطر این که منو زد؟ فرق من با کانگین چیه؟ کانگین مسخرش کرد و من ازش دفاع کردم. اما رفتار اون لعنتی با هر دومون یه جور بود! او-اون-اون-!" نفهمید چه طور اما ناگاه داد زد: "معلومه که نه!"

- اوه! خوبه. داشتی منو می ترسوندی هیوکجه!

"نه یسونگ هیونگ. اون حق نداشت. اون نباید منو می زد." مکثی کرد و نگاهشو سنگین تر به یسونگ انداخت. "ولی منم حق نداشتم-"

فک یسونگ افتاد اما فرصت عکس العمل بیش تری پیدا نکرد.

"منم نباید تو کارش دخالت می کردم." هیوکی احساس آرامش کرد.

- ای-این-

"این چیزیه که من بهش میگم واقع بینی." فورا حرفشو برید.

یسونگ بیش تر فهمید که دونسنگش، ساده تر و خوش قلب تر از این حرف هاست. واقعا نمی دونست چه جوابی باید بده، چه طور باید اینهیوکو قانع کنه با چه آدمایی در افتاده.

"بهتره استراحت کنی." و قبل از اون که هیوکجه فرصت حرف زدن پیدا کنه، اتاقو ترک کرد.

هیوک دراز کشید و قبل از بستن چشماش، آخرین بازدمشو با آه بیرون داد. برای یه لحظه، اتفاقایی که امروز بعد از مدرسه، تجربه کرد، از نظرش گذشت اما با فشردن چشماش و غلت خوردن تو جاش، سعی کرد فکر کردن به همهء خاطرات تلخ امروزو با یه خواب آسوده تموم کند ولی یه لحظه اندیشید: "تا چه حد تلخ؟ آشنایی با دونگهه هم؟" پوفی کرد و به خواب رفت.

*فلش بک*

- یا! لی هیوکجه!

اینهیوک به سمت صدا برگشت اما قبل از اون که چهرهء کسی رو شناسایی کنه، با مشت سنگینی فرش خیابون شد. گرمای حاصل از شدت درد، تازه بعد از چند ثانیه باعث تپیدن ماهیچه های صورتش شد انگار اون جا کسی منتظر واکنش هیوک بود. چون به نظر نمی رسید فقط برای یه مشت، اونو صدا زده باشه. سعی داشت از روی زمین بلند شه که صدایی تو مغزش پژواک پیدا کرد: "ولی چیزی که تو امروز قراره یاد بگیری اینه که، لی دونگهه این چیزا رو بیرون از کلاس تموم می کنه!" _اوه دونگهه؟ با به یاد آوردن چهرهء کانگین، خودشو برای سخت ترین چیزا آماده کرد. بلند شد و در حالی که با زبونش روی ل\باش دایره می کشید و باعث شد، مقداری از خون گوشهء ل\بش وارد دهانش بشه، نگاه بی احساسی رو به سه پسر پوکر فیس مقابلش، تحویل داد _پس، درست حدس زده بود.

به نظر میومد، سه مهاجم، این خیره موندنو نشونهء تسلیم شدن می دونستن چون طولی نکشید که با ضربهء پای قدبلندترین پسر که بین دو نفر دیگه، ایستاده بود، شکمش فرو رفت و ناچار به دیوار چسبید. احساس کردن نوک تقریبا تیز اون کفش مردونه، روی عضلات شکمش، سخت تر و دردناک تر از تحمل فشردگی دیافراگمش بود. چون فقط به ظاهر غرور نداشت اما در واقع اصلا نمی خواست جلوی اون دو تا کم بیاره. آره. فقط اون دو تا. چون تنها دلیل این نخواستن هم، همون پسر کوتاه تر بود که چیزی تو وجودش می گفت، امکان نداره مشتی که خورد از طرف اون بوده باشه _واقعا؟

"شیوون. ولش کن." کوتاه ترین پسر، آروم و قاطع گفت.

شیوون نگاهی به دونگهه انداخت و در حالی که فکر می کرد: "چند بار گفتم لا اقل جلو بقیه، هیونگ صدام کن؟" پاشو به حالت اول برگردوند و در همون حین، اینیهوک احساس آرامش عجیبی از خواستهء دونگهه داشت و در عین حال از این اوضاع خفت بارش خجل بود.

دونگهه، فرصت تغییر موقعیت به هیوک نداد. دست مشت شدشو رو گونهء راست اون چسبوند و طوری فشار داد که گونهء چپ اینهیوک، به دیوار چسبید و خراش برداشت. به نظر میومد وقتش رسیده بود که هیوکی آخ بگه اما نه! لا اقل حالا نه. هنوز مقاومت داشت. حالا کار دیگه ای می تونست بکنه. می تونست با اون چیزی که تو وجودش دونگهه رو جدا از این دعوا می دونست، مقابله کنه. گر چه باز چیز دیگه ای تو وجودش به دفاع از دونگهه بر می خاست: چه دلیلی داره که دونگهه نخواد اونو بزنه؟


(این عکسه رو می بینین؟ موقعیت اینهه، اینجا بر عکسه. هیوک به دیواره، هائه جلوشه. تفهیم شد؟! قشنگ تصور کنین که دردایی رم که هیوک می کشه، بکشین! فمن الله توفیق!)


- خب؟

می دونست که اگه صدایی از اون دهن مچاله شده زیر مشت خودش، نمیاد علت چیه.

- می تونی بفهمی که چه اشتباهی کردی؟

می دونست هیوکی تو این اوضاع قادر به صحبت کردن نیست اما با این وجود هم از کوره در رفت. کف پاشو روی کفش اسیرش گذاشت و فشار داد و اصلا به روی خودش نیاورد که با این کار سعی داره، قدشو با اینهیوک برابر کنه.

اینهیوک واقعا داشت زجر می کشید. درد کشیدگی پوست پاش که با فشارای مهاجم قدکوتاه، سرکوب می شد، کلافه ش کرده بود. پس به خاطر همین بود که ناگاه گفت: "أه!" چه قدر بد که واکنشیو نشان داده بود که قبل از گذشت حتی ثانیه ای ازش پشیمون شد.

دونگهه نیشخند زد. "هه!" بعد صورتشو نزدیک برد و ل\بشو روی گوش هیوک جا کرد. "الآن راحت تر می تونی بگی، پشیمونی. درسته؟" و در مقابل نفس نفس زدن هیوکجه زبونشو روی گوش اون تکونی داد. فی الواقع هائه در تلاش بود، اسیرشو با چیزی شبیه چندش شدن مواجه کند _چون در 》حالت عادی《 》هیچ پسری《 تمایلی به حس کردن زبون 》پسر دیگه ای《 روی گوشش نداشت فقط در 》حالت عادی《! اما نهایتا اینهیوک احساس متفاوتی داشت. نمی دونست این احساس چیه و نمی دونست چرا بد نیست اما به هر حال زیاد به اون توجه نکرد و تصمیم گرفت انرژیشو که توسط اون دست مشت شده و پای فشارآورنده، تحلیل می رفت، صرف لجاجتش کنه: "م-من-معمولا دروغ نمیگم." دور از تصور دو پسر دیگه _که به طرز عجیبی خودشونو از دعوا جدا کرده بودن و هیوکجه در مقابل این فکر که دونگهه ازشون خواسته، بذارن تنهایی به حساب هیوک برسه، مقاومت کرد_ نه اما دور از تصور اینهیوک بود که این حرف پس از کمی عقب کشیدن سر دونگهه باعث پوزخند زدن اون بشه. "اوه! که این طور." و باز هم خندهء پرصدا! و در همون حال فکر می کرد: "این حتی اگه دروغ باشه، تو بر اثر درد کشیدن، مجبوری اعترافش کنی. گرچه، من می تونم کاری کنم که این دیگه چندانم برات دروغ به نظر نرسه."

دست خودش نبود اما بعد از چند ثانیه فهمید که چیزی تو ذهنش مشغول ثبت ویژهء این لحظه هاست. بیش تر که بین نورون ها و رشته های عصبی مغزش کنکاش کرد، متوجه شد، چیزی اون میون، مجذوب صدای این خنده ها شده _اما مگه اونا نباید فقط عصبی کننده به نظر برسند؟ این اشکال از خنده های دونگهه ست یا افکار و احساسات اینهیوک؟

اینهیوک شک داشت اما احساس می کرد به مرور، فشار روی گ.و\ن.ه ش کم تر می شه. اوه! حدسش درست بود. دیگه خبری از اون مشت نبود. اما قبل از اون که بتونه تکونی به خودش بده و از اون وضعیت مضخرف خارج شه، دوباره فشاری گ.و\ن.هء چپشو به دیوار چسبوند. اوه! این دفعه فشارآورنده تا حدودی لزج بود.

دونگهه برای این که زنجیر ل\ب هاشو روی خط فک هیوکی سفت تر کنه، مجبور شد، پای دیگشو هم روی پای دیگهء اون بذاره و باهاش هم قد بشه. حالا دیگه کاملا خط فکشو به دندون گرفته بود و با تکونای خفیفی که به آروارش می داد، پوست هیوکجه رو زخمی و تو دهن خودش، مزهء خونو احساس می کرد.

اینهیوک نمی دونست این چیه اما این درد اصلا براش آزاردهنده نبود. تنها چیزی که اونو آزار می داد، این بود که تو اون شرایط خیلی ضعیف به نظر می رسید _درد حاصل از این ناتوانی، درد فکشو له چشم نمی آورد یا واقعا این درد جسمی احساس دیگه ای برای اون به همراه داشت؟

دونگهه نفهمید چرا اما آخرین ضربهء دهنشو با دندونش وارد نکرد و فقط ل\باشو غنچه کرد و با فشار خط فک هیوک رو م\ک.ی.د و خودشو از قربانی جدا کرد.

این برای اینهیوک بیش از حد شکنجه آور بود اما دونگهه بی توجه به این موضوع، به قربانی ناتوانش خیره مونده بود و سعی داشت حسی رو تحت عنوان پشیمونی توش به وجود بیاره. اما متاسفانه یا خوشبختانه، هیوک اصلا چنین حسی نداشت. در واقع اون درگیر با احساسات عجیب و غریب دیگه ای بود.

دونگهه که دید هنوز شکنجه ش کارساز نیست، دست از اون نگاها برداشت و سعی کرد ضربهء دیگه ای رو امتحان کنه.

اینهیوک نمی دونست، ناخنای کسی تا این حد می تونه تیز و برنده باشه اما حالا که یه دستهء پنج تایی رو از اونا روی قسمت زیرین فکش احساس می کرد و تحت فشار حاصل از اون سرشو با تمام توان ممکن به سمت بالا گرفته بود، به دیوار می فشرد و حتی از فرورفتگی قسمتای ریز و برجستهء دیوار روی جمجمه ش، احساس درد می کرد، قدرت واقعی چنین ناخنایی را درک کرد.

دونگهه به این هم بسنده نکرد. در همون حال، ساعدشو روی س.ی\نهء پسر مقابلش گذاشت و چنان فشاری آورد که اینهیوک ناخواسته، از درد فرورفتگی پ.س\ت.ا.ن هاش ن\الید.

هائه نیشخندی پیروزمندانه زد و در همون حین پاهاشو روی پاهای هیوک سایید تا جلوتر بره.

اینیهوک مطمئن نبود که قصد دونگهه همین باشه اما وقتی فشار لگ\ن اونو روی لگ\ن خودش احساس کرد و ناچار ب\اس.نشو به دیوار کوبوند، فهمید این پسر کوتاه تر واقعا می تونست خطرناک باشه.

راستش، چیزیو که دونگهه از قبل پیش بینی کرده بود، خود اونم زودتر احساس کرد. بله! به نظر می رسید که نقشه ش جواب داده.

در حالی که اینهیوک از شدت شرم به حال مرگ افتاده بود و فقط می خواست به چیزی چنگ بزنه، اون چیز سرعت نور پیدا کنه و اونو از شر موقعیت لعنتیش خلاص کنه تا دیگه چشم دونگهه بهش نیفته، دونگهه می تونست اون شیء س\خت شده رو احساس کنه.

در حالی که هیوک خدا رو شکر می کرد که تو این موقعیت سرش بالاست و مجبور نیست با هائه ارت\باط چشمی داشته باشه، پسر شرور با شماتت گفت: "این می تونه بین خودمون بمونه. کافیه پشیمون باشی." و لبخندی کج و شیطانی زد.

***

شنبه عاپش نمی کنم چون عاشوراست

حالا خودتون تصمیم بگیرین

همین امشب یه پارت دیگه هم به جبران شنبه بذارم یا کلا عاپشو بذارم واسه چارشنبهء دیگه؟

پارت رمزی نزدیکه هااا

نظر لطفا :|

مرسی

سازشفزین!

نظرات 4 + ارسال نظر
المیرا10 یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 20:50

مرسسسسسی گلم عالی بود

Nazare lotfete ^_^
Mamnoon :*

parisa دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 10:18 http://village-story.mihanblog.com/

parisa یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 17:20 http://village-story.mihanblog.com/

اوه اجی تا حدودی یادم بود ولی خب مهم جزییاته که کاملایادم اومد.....
چهارشنبه منتظرم....

تا حدودی؟ واقعا تبریک میگم که همین قدم یادت مونده بود!
خوبه پس ... چیز خاصی هم نبود تا حالا
نکتهء اصلی این که وونکیوهه اوباش مدرسه ن و یسونگ، هیونگ اینهیوکه و دونگهه به یه دلیلی با اینهیوک درافتاده!!! اااا کل دو پارت تو یه جمله خخخ!
چارشنبه؟ بذا فک کنم بینم پارت جالبی هس یا نه
.
.
.
یادم نمیاد :| بذا برم نوت گوشیم ببینمش :|
.
.
.
عررررر
همون پارت طولانیه ست :|
پارت اول، یه صفحهء نوتم بود و پارت دوم دو صفحه، اما این یکی سه صفحه و خورده ایه!
یکی از پارتای مورد علاقمه!
طی این پارت یه هالهء بسیااار کمرنگی از حقایق براتون نمایان میشه!
مرسی از توجهت

azarakhsh یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 01:01

نخوندم گلم ........
ولی می خواستم بگم که خیلی می دوستمش...................
..........
راستی داخل پست چرت و پرتت ......
جواب همه ی منطق های من رو با این حرفا حالیم نمی شه میدی ........
عزیز من ......دارلینگ من ........برو یه هوایی به سرت بخوره ........
من نمی خوام مثل هیوکی بی منطق باشی گلم ......
دارلینگ منطقی باش .........

چقده تو ع\شقی عاخه! مرسی جانا *_* !
داخلش؟ انتهای راهرو سمت چپ :| ؟ خخخخ
والله هر چی به مخم فشار آوردم یه چیز دیگه هم بگم نشد! هر چی می خواستم بگم بازم چرت و پرت تر از اون چرت و پرتا می شد منم پشیمون شدم :|
ولی بازم من این حرفا حالیم نمیشه!
گاهی حال میده عادم بی منطق باشه!
من از مریدان بکی نمکی (جناب بیون بکهیون خان از قبیلهء اکسو :|) هستم! منطق درونی!
همین امروز تو مدرسه، بمون نذری خورشت پلو با مرغ دادن ... کل مدرسه به من نگا می کردن!
نوشابه ها رو که دادن، من مال یکی از دوستامو که نیومده بود برداشته بودم و با مال خودم هی می زدم رو میزا و خرابکاری می کردم!!!
همه گفتن اااا این دختره دیوونست!
ولی من حسابی تخلیه انرژی کردم و بهم خوش گذشت!
و اکنون چه اهمیتی دارد که منطق می گوید آرام باش تا آخر سال انضباطت ۲۰ شود و بقیه تو را دیوانه نخوانند؟!
قدرت جینگول در بی عاری و بی خیالی! تعلیم یافته توسط بکی نمکی!
گاهی آدم دوست داره بزنه به سیم آخر ... لازمه خواهرم ... لازمه
بازم ممنون ^_^

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد