فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

Fic: These Guys CH 2/EP 1/P 3

سلام



بفرمایین ادامه 


 

***توجه: درسته که این پارت خیلی طولانیه و یه جورایی جبران شنبه هم هست ولی لطفا این پارتو با دقت بخونین و به جزئیات هم توجه کنید. این پارت، کاملا مفهومیه تا بعضی از شخصیتا رو بهتر بشناسین و قطعا در آینده برای فهمیدن حقایق نیاز دارین که خوب به خاطر سپرده باشینش. ممنونم از توجهتون.




پارت: ۳


چپتر دوم: درست مثل هر روز ...

***اپیزود اول***


***پارت سوم***

"مطمئنی کار درستی کردیم؟" شیوون در حالی که نفس نفس می زد، پرسید و سرعتشونو کم کردن اما هم چنان به راهشون ادامه می دادن.

"چیه؟ نکنه انتظار داشتی می ذاشتم خودشو خا\لی کنه، بعد بیام؟" و نیشخندی زد.

"منظورش اینه که نباید ولش می کردیم، فیش مغز!" کیوهیون گفت و یه پس گردنی به هائه زد.

دونگهه زیر ل\ب بد و بیراه گفت و ل\بشو کج کرد. "مگه ندیدین چه طوری زیر دستم غش کرد؟ وگر نه می دونین که؟ من حتی حاضر بودم خالیشم کنم."

شیوون برگشت، نگاه بدی به هائه کرد و با اخم گفت: "منظورت چیه؟"

دونگهه دستشو روی قلبش گذاشت و فیگور آدمای غمگینو به خودش گرفت. "آخه یه دل نه صد دل عاشقش شدم." و وقتی جمع سه نفرشون که در حال قدم زدن بود، از خنده منفجر شد، گفت: "خو معلومه که می خواستم تحقیرش کنم!"

خنده هاشون که قطع شد، شیوون گفت: "اما همونم واسه تحقیر شدنش کافی بود. درست نمیگم؟"

- برام مهم نیست.

- ها؟

دونگهه غرید: "میگم برام مهم نیست شیوون!"

شیوون صداشو بالاتر برد. "چته داد می زنی؟ شنیدم چی گفتی وحشی! منظورم اینه که یعنی چی برات مهم نیست؟" و پوکرفیس شد. 

دونگهه آب دهنشو قورت داد و سرفه ای کرد. "خ-خب برام مهم نیست دیگه. کلا اون آدم برام مهم نیست."

- تو حالت خوبه هائه؟

- عه! معلومه که خوبم. چی میگی تو اصا؟

کیوهیون که تا حالا سنگ ریزی رو با پاش دنبال می کرد و از بحث دور بود، کلافه شد. "باشه حالا شما هم." و ناگهان لامپی تو ذهنش روشن شد. "این پسره اصلا خ.و.د.ا.ر.ض\ا.ی.ی بلده یا نه؟"

دونگهه نگاهی نگران به کیو انداخت اما بعد قیافه ای بی تفاوت به خودش گرفت. "من چه می دونم؟" و به راهش خیره شد.

شیوون قهقهه زد و گفت: "وای! اصلا نمی تونم اون پسرهء بی دست و پا رو در حال خ.و.د.ا.ر.ض.ا.ی.ی تصور کنم!"

کیوهیون قیافشو تو هم برد و آروم رو به دونگهه گفت: "به نظرت این همه خشونت لازم بود؟"

دونگهه از عصبانیت سرخ شد و ل\باشو خطی کرد. "مگه تو می دونی اون عوضی چه غلطی کرده بود؟"

ناگهان شیوون سرشو برگردوند و با نگرانی به هائه نگاه کرد. "بهت ت.ج\او.ز کرد؟"

کیوهیون با چشمای گشاد جیغ زد: "نههه! دونسنگگگ"

دونگهه نگاه پوکری به همراهاش انداخت و با کلافگی گفت: "شمام یه چیزیتون میشه ها! تا الان شک داشتین که خ.و.د.ا.ر.ض.ا.ی.ی بلد باشه یا نه. حالا میگین ت.ج.ا\و.ز؟!" و در برابر دو پسری که سرشونو پایین انداخته بودن، رو به کیو گفت: "ضمنا! اگه یه بار دیگه به من گفتی دونسنگ-" ل\باشو خطی کرد. "آخه دو ماه چیزیه که بابتش دونگسنگ صدام کنی؟ اششش! این طوری میگی، مردم فکر می کنن سه سالمه!"

صداشو کشدار کرد و نیشخندزنان گفت: "پس چی بت بگم لیدل بیبی فیش؟"

دونگی ل\ب و لوچه شو به نشانهء نارضایتی کج کرد و گفت: "این یعنی که من اسم ندارم. درسته چو کیو؟"

- او-

شیوون حرف کیو رو برید: "صبر کنین." دستشو به علامت توقف نشون داد. "نمی خواین برگردیم ببینیم به هوش اومده یا نه؟ اگه واقعا حالش بد شه، برامون شر میشه!"

"چه شری بابا؟ از اون بی دست و پا کاری برمیاد؟" کیو غرید.

شیوون که دونگهه رو تحت نظر داشت، گفت: "به چی فکر می کنی هائه؟"

دستپادچه شد. "ها؟ چی؟"

شیوون کمر دونگهه رو ن\و.ا.ز.ش کرد. "اشکالی نداره فیشی. اگه دل باخته ش شدی، می تونی به ما بگی." و پوزخند بزرگی زد.

دونگهه از عصبانیت ل\بشو گزید و دستاشو مشت کرد. "به خدا پوستتو می کنم چوی وووون!" و به دنبال شیوونی که با دو ازش دور می شد، دوید.

کیوهیون لبخندی دویلی زد و گفت: "من شیهه رو شیپ می کنم! شیهه ایز ریل. بدویییین!"

احتمالا کیو نشنید اما دونگهه از بین دندوناش گفت: "برای جلوگیری از خفه شدنت توسط من، خودت باید خفه شی، چو هیون." و با ل\بای به هم فشرده، ایستاد و با حرص به شیوونی که هنوز می دوید، نگاه کرد.

*فلش فوروارد*

نوری به پلکاش فشار آورد و اونا رو لرزوند. اخمی کرد و سرشو به جهت مخالف تکون داد اما طولی نکشید که آروم آروم شروع به باز کردن چشماش کرد. نوسان منظم کنارهء پرده، ورود و خروج نورو تنظیم می کرد. لبخندی زد. پنجره ... کارش همین بود دیگه. درست مثل هر روز خودشو تحسین کرد. کجای دنیا کسی چنین فکریو واسه بیدار شدن عملی می کرد؟ درست مثل هر روز سرشو بالا آورد و به پنکه ای نگاه کرد که باد حاصل از چرخش پره هاش، طبق تنظیمات و برنامه ریزی خودش روی سیستم جامع الکترونیکی خونه، هر روز، سر زمانی مشخص روشن می شد و با توجه به میزان سرعتی که خود اون برای سیستم پیش بینی کرده بود، کنارهء پرده رو تو مسیر و با فرکانسی مشخص، تکون می داد. این موج در پرده، اجازهء ورود نورو به اتاق می داد و بعدش درگیری نور با پلکای افتادهء اون شروع می شد. لبخندش عمیق تر شد و درست مثل هر روز زمزمه کرد: "تو یه نابغه ای لی دونگهه!"

- فیش هه. وقتشه بیدار شی پسر نازم.

بله. پس اگه تمام چیزای خوشایند درست مثل هر روز بودند، یک سری چیزهای ناخوشایندو هم باید درست مثل هر روز تحمل می کرد.

- نمی خوای اون تیله های خوشگلتو باز کنی و مامانی رو ببینی؟

روی دونگهه و مادرش دقیقا به یک سمت بود پس باز هم خانم لی متوجه نشد که پسرش چشمای بازشو دوباره بست و بعد از فشار آوردن به اونا، برای آروم شدن و فرو بردن خشمش، با صورتی بی حالت که سعی در لبخند زدن داشت، به سمت مادرش غلت خورد، چشماشو باز کرد و در حالی که چندان سعی در کنکاش صورت همیشگی مادرش نداشت، گفت: "سلام مامان." و به این فکر کرد که: "حتی فکرشم نمی کنه فیش هه ش، از چه روشی برای بیدار شدن استفاده می کنه. اوه! فیش هه؟ اون فقط یه پسر بچهء کوچولوئه که هنوز نیاز داره مامانش بیدارش کنه. ممکن نیست بتونم این ذهنیتشو تغییر بدم." 

"سلام عزیزم. زود بیا پایین که یه صبحونهء خوشمزه برات درست کردم. باید بخوری تا توی مدرسه از گرسنگی اذیت نشی پسر قشنگم." و لبخندشو درازتر کرد.

"باشه مامان. الان میام." این کلافگی تو چهره ش از کجا می اومد؟ مگه همین چند لحظه پیش لبخند به ل\ب نداشت؟

"خیله خب. پس من منتظرتم. اون معدهء کوچولوتو زیاد گرسنه نگه ندار و زود بیا." مکثی کرد و بعد از نگاه کردن به گلدون روی میز پاتختی کنار دونگهه، مشتاقانه گفت: "راستی! این گل و گلدونو خودم برات حاضر کردم. گلاش طبیعی ان و برای لطافت روح عالی ان. نگاه کردن و بو کردنشون کلی سرحالت می کنه." بعدش گ\ون\هء پسرشو با همون لبخند ن\و.ا.ز.ش کرد، ب\و.س.هء آرومی نثار دونگهه کرد و لبخندزنان اتاقو ترک کرد.

چشمای دونگهه، مسیر دور شدن مادرشو دنبال کرد.

چند ثانیه بعد از محو شدن مادرش تو چشمای اون، دونگهه دیگه نتونست بر خشمش غلبه کنه. دست مشت شدشو از زیر پتو بیرون آورد و با حرص و قدرت به سمت پاتختی پرت کرد. حتی به خودش زحمت نداد، به گلدون سفالی یی که به دست اون تیکه تیکه شده بود، نگاهی بندازه _مگه اون عشق مادری به فرزندش نبود که تیکه تیکه شد؟ اندیشید: "چرا؟ چرا من؟" تو ذهنش دعوای شدیدیو با خودش آغاز کرد. سر خودش داد می کشید و به خودش فحش می داد. یه لحظه چهرهء ناز و دخترونه شو لعنت می کرد، یه لحظه اون ژن مضخرفو و لحظه ای دیگه آرزو می کرد کاش خانواده اش این قدر باهاش مثل یه عروسک رفتار نمی کردن.

دعوا به طول نینجامید چون صدایی جیغ مانند در اتاق پیچید: "چی شدی فیشی؟" مادرش به کمک یکی از طرفین دعوا اومده بود. بازم اون طرفی که روی زیبا داشت. درست مثل هر روز، شخصیت واقعی دونگهه طرفدار و مدافعی نداشت. درست مثل هر روز، اون قدر به ظاهر و زیبایی های ظاهریش توجه شده بود که شخصیتش سرخورده می شد.

دلیلی نداشت حالا به خاطر چیزی که سال ها به اون اعتراضی نکرده، معترض بشه پس دوباره دونگهه ای از خودش نشون داد که با اون فیش فیس (چهرهء ماهی گون) همخونی داشته باشه اما دست خودش نبود اگه بی رمقی تو چهره ش موج می زد. "چیزی نیست مامان. دستم خورد بش، افتاد. جمعش می کنم."

کسی نمی دونست تو اون لحظه مادر دونگهه چه برداشتی از اون جمله کرد. "چیزی نیست مامان." "چیزی نیست مامان." "چیزی نیست-" "چیزی نیست-" "نیست-" "چیزی نیست-" "چیزی نیست مامان." کی می دونست مادر دونگهه با چه ذوقی، تخم اون گلا رو تهیه کرده بود و روزانه تو گلخونهء "دوجین" (یه اسم کاملا ابداعی یا انتزاعی!) از اون مراقبت و هزینه صرفش کرده بود و با چه شوری اونو تو گلدونی که با وسواس فراوون خریده بود، قرار داده بود و مرتبش کرده بود و اونو روی پاتختی گذاشته بود که مایهء آرامش دونگهه بشه؟ "《چیزی نیست-؟》 این-این یعنی چی؟" شاید مدام از خودش می پرسید. "یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده؟ انگار که هیچ احساسی نبوده؟ هیچ ذوقی؟ انگار که هیچ گلی نبوده؟ هیچ گلدونی؟" شاید مدام با این سوالات درگیر بود. به هر حال قطعا هیچ جای ذهنش دونگهه رو سرزنش نمی کرد. به هیچ وجه از دونگهه دلخور نبود. پس حتی به همین دلیل هم که شده باید درست مثل هر روز، مقابل پسر زیبا و دوست داشتنیش لبخند می زد. "اشکالی نداره عزیزم." قبل از اون که قلبش از اون اعتراف دروغین تیر بکشه، افزود: "چیزی نیست." چیزیو تو دهنش فرو داد _بغض بود؟ "تو آماده شو، مدرسه ت دیر نشه. من خودم جمعش می کنم." و لبخندشو بزرگ تر کرد _تظاهر می کرد خوبه یا واقعا خوب بود؟

دونگهه بی خبر از هر چی که تو دل مادرش می گذشت _کما این که مادرشم از احساسات دونگهه بی خبر بود_ گفت: "باشه. الان آماده میشم."

***

دستی گ.و.ن\ه شو ن\واز.ش کرد و باعث شد چشمای بیدارشو باز کنه.

"سلام هیوک." لبخندی زد که هیوک دوسش داشت.

"سلام هیونگ." بی رمق بود اما از ته دل لبخند می زد.

- بهتری؟

"یه سیلبریتی ج\ذاب با اون همه حساسیت به زخمام رسیده بود. مگه جرات دارم بهتر نباشم؟" لبخندش گشادتر شد.

- مزه نریز هیوکجه. سیلبریتی هم عمته. بلکه فقط همین دفتر مدرسه، واسه بیگاری کشیدن ازم بشناسنم وگر نه من از اونایی نیستم که فکر می کنی.

- مثلا مردم تو خیابون ازت امضا نمی گیرن؟

یسونگ زیر خنده زد. "این بچه چی میگه؟" از خودش پرسید. "نه احمق! معلومه که نه. خیال کردی خیلی مهمم؟ فکر کردی من کیم؟"

"برادر من!" صریح و قاطعانه جواب داد. طوری که نمی تونستی ردش کنی. "همین برای مهم بودنت کافیه."

یسونگ آشکارا منقلب شد. خدا می دونه چه احساسی از شنیدن اون حرف پیدا کرد. هیوکجه رو دوست داشت. با تمام وجودش. اما هیچ وقت فکر نمی کرد، هیوکجه این قدر بهش نزدیک باشه. در واقع تو این سالا هیچ تلاشی برای نزدیکی به اون نکرده بود و به تحسین و دوست داشتنش از دور، بسنده می کرد. فکرشم نمی کرد هیوکجه هم قلبا برادرشو ستایش می کنه.

"باشه هیوکجه. خودتو لوس نکن دیگه." وا! ... خیلی خوب. درست مثل هر روز، یسونگ رفتارشو تحت تاثیر احساساتش قرار نداده بود.

از کنار تخت بلند شد و گفت: "مامان امروز زنگ زد. یه کم نگرانت بود."

اینهیوک ناراحت شد و اخم کرد. "دیروز که بش گفتم میام به تو سر بزنم. می بینی تو رو خدا؟ من با اون اوضام نمیرم خونه که اون نگران نشه اما آخرشم میشه. دلیلی نداره نگران بشه." و حرص خوردن تو چهرش نمایان شد.

- اما من فکر می کنم دلیلشو بدونم. این همون حس همیشگی مادرانه ست که درست مثل هر روز ما رو تعقیب می کنه.

اینهیوک لبخندی زد و گفت: "پس می دونی که هنوزم نگران توئه."

"خلم که ندونم؟" پوکرفیس شد.

- می دونم شروع دوبارهء این بحث خیلی مسخرست ولی هیونگ، فکر نمی کنی دیگه وقتشه برگردی خونه؟

- میای بی خیال این موضوع شیم و در بارهء چیز مهم تری حرف بزنیم؟

هیوک از طفره رفتن هیونگش آگاه شد و در حالی که نارضایتیو تو چهرش نشون می داد، گفت: "می تونم بی خیال این موضوع شم. اما بی خیال صبحونه اصلا! هر چی هست، بذار وقتی سیرم، در بارش حرف بزنیم."

- می دونی چیه هیوک؟

ل\باشو جمع کرد. "چیه؟"

- نه که من نمی تونم یه سیلبریتی موفق بشم. اما فقط به خاطر توئه که نمی خوام.

قیافهء "نفهمیدم. چی شد؟" به خودش گرفت تا یسونگ ادامه بده.

- با دیدن تو همهء انگیزم از بین میره. زشته پس فردا بگن همچین آدمی، دونسنگ یسونگه.

و در ادامه اینهیوک پوکرفیس بود که چند ثانیه این حرفو تحلیل و تفسیر کرد و سپس تعقیب و گریزای هیجان انگیز برادرانه ای که تموم خانه رو در بر گرفت.

***

تکه نونی رو تو دهن گذاشت و بعد از مختصر جویدنی گفت: "خب؟ در بارهء چی می خواستی حرف بزنیم هیونگ؟"

یسونگ قبل از بل\عیدن نونی که با کره چربش کرده بود، گفت: "اون پسرا."

چهرهء اینهیوک علامت سوالی رو به نمایش می ذاشت و یسونگ رو وادار به ادامه دادن می کرد.

"وونکیوهه." و جرعه ای چای نوشید.

اینهیوک اخم کوچیکی کرد و شمرده شمرده پرسید: "وون-کیو-هه؟"

- همون عوضیایی که دیروز خفتت کردن.

حالا دیگه هر دو رسما دست از خوردن کشیده و وارد بحثی جدی _که به طرز عجیبی یک طرفه می نمود_ شدن.

بله. اینهیوک "هه" رو به خوبی تونسته بود تشخیص بده. هم چنین، به هیچ وجه از صفت "عوضی" برای اون خوشش نمیومد اما الآن زمان آموزش صحبت مؤدبانه به هیونگش نبود.

- نباید بهشون نزدیک بشی هیوک.

هیوک خواست حرفی بزنه اما یسونگ مهلت نداد.

"تو لی دونگهه رو نمی شناسی هیوک." اوه! یسونگ هم از احساس اینهیوک باخبر بود که اونو جدا می کرد؟ گر چه خود هیوک هم هنوز، تموم اون احساساتو تحت عنوان "نسبت بهش یه جوری ام." معنا می کرد.

یسونگ دقیقا نمی دونست چی دونسنگشو به فکر فرو برده اما به هر حال، نتونست صداشو کمی بلندتر نکنه. "اون خطرناکه. واقعا مشکل داره و اینو همهء مدرسه می دونن." و در مقابل چشمان اینهیوک که آشکارا اعتراضشو نشان می داد، افزود: "باید ازشون دوری کنی. از لی دونگهه، چو کیوهیون و چوی شیوون. همشون یه جور بیماری روانی دارن و به خاطر همین عقده هاشونو سر اطرافیانشون خالی می کنن. کافیه یه بهونه دستشون بدی. اون موقست که آسایشو تو مدرسه ازت می گیرن. حتی مواردی بوده که بیرون از مدرسه هم اذیتش کردن."

هیوکجه خواست بگه: "دیگه زیادی داری بزرگش می کنی."

اما یسونگ که انگار می دونست اگه اجازهء حرف زدن به دونسنگش بده، دیگه نمی تونه اونو مجاب به گوش دادن حرفاش کنه، خیلی زود ادامه داد: "اگه باهاشون در بیفتی، هیچ راه نجاتی نداری. حتی کادر مدرسه هم از پس اونا برنمیان. ببین هیوک. تو با لی هم کلاسی و حتما می دونی که اون دانش آموز مستعدیه. در واقع اون تو رشتهء خودش _دن\س_ بهترین دانش آموز مدرسه ست. همین طور چو، بهترین وکال (آواز) رو بین سال دومیا داره. چوی هم که چهرهء اصلی مدرسه ست و دو سوم تئاترا و فشنای سئول با حضور اون، مورد استقبال قرار می گیره. می بینی؟ مدرسه نمی تونه همچین دانش آموزایی رو به خاطر یه سری مشکلات اخلاقی، توبیخ کنه. در واقع نمی خواد اونا رو از دست بده."

اینهیوک یه لحظه هر چیزیو که می خواست تو آن دقایق بگه، فراموش کرد. پس یسونگ بازم فرصت ادامه دادن داشت. "تو قرار نیست باهاشون رو به رو بشی. به خصوص لی. خواهش می کنم واسش دل نسوزون. اون لایقش نیست." حالا دیگه یسونگ می تونست ل\بای _از حرص_ خطی شدهء هیوکو ببینه. "یادته برای چی مدرستو عوض کردی و اومدی به این مدرسهء هنر؟ یادته برای چی اون همه مدت کار کردی تا خرج این جا رو دربیاری؟ یادته برای چی اون همه مدت تمرین دن\\س کردی تا توی آزمون ورودی قبولت کنن؟ مسلما هیچ کدوم از اونا به خاطر سر و کله زدن با یه گروه ارا\\ذل مسخره مثل وونکیوهه نبوده، هیوک."

بله. پس یسونگ در نهایت تونسته بود، تیر آخرو محکم رها کنه. اینهیوک نمی تونست در برابر این حرفا نرم نشه. خوب می دونست چه قدر برای جایگاهی که داره تلاش کرده و مثل بقیهء دانش آموزا، از ران\ت و پول پدرش، خبری نبوده.

*یک سال پیش*

- یا لی هیوکجه!

"بله آجوشی؟" و فاصلهء سه متریشونو با دو پر کرد.

"این چیه؟" اشاره ش به نقطه ای مبهم روی یه سطح بود.

اینهیوک آشکارا هول شد. "چ-چی؟ چی آجوشی؟"

"مگه کوری احمق؟" و یه پس گردنی نثار شاگردش کرد.

هیوکجه هنوزم دقیقا نمی دونست بابت چی مؤاخذه شده اما حرفیو که به هر حال ناگزیر بود، بزنه، از همون اول گفت. "متاسفم آجوشی. دیگه تکرار نمیشه." و پشیمونی رو تو چهرش نشون داد.

"پس حواست باشه که در صورت تکرار، حتی فرصت همین عذرخواهی رو هم پیدا نمی کنی، لی."

- ب-بله.

وقتی دور شدن صاحب کارشو برانداز می کرد، برای هزارمین بار فکر کرد که: "اون جدی جدی مشکلش چیه؟ یه جور بیماری وسواس؟ این کدوم لکه ست که من نمی بینمش؟" و با صورتی پوکر، محلی رو که مورد اشارهء آجوشی قرار گرفته بود، کنکاش کرد. مخزن آبی رنگ موتوری اسپرت بود. چیز خاصی چشمشو نگرفت پس بر حسب غریزه، پارچهء نمناکش رو به محکمی بر سطح کشید، سپس فوتی کرد و سراغ باقی کارا رفت.

زمانی گذشت.

- می تونی بری لی.

***

"اومدی لی؟" پرسید و هم زمان با تک\ون دادن دستاش تو هوا گفت: "درست مثل هر روز، به موقع رسیدی. بدو بیا که کلی کار داریم."

اینهیوک نمی تونست بگه اصلا از کار تو "گالری موتور سیکلت" خسته نشده اما این دلیل نمی شد که درست مثل هر روز، با انرژی به کارش تو"کافه تریا" هم نپردازه.

"سلام آجوما." همراه با لبخندش، تعظیم کرد. "امروز چه طورین؟"

"خیلی خوبم." هیوک اندیشید: "فقط من فکر می کنم این جواب همیشگیش نیست؟"

نگاهی به اطراف کرد و زود گفت: "اصلا وقتو تلف نکن که امروز خیلی سرمون شلوغه."

نه این که این حرفو آجوما هر روز نمی زد اما اون روز صداقت و نگرانی بیش تر تو رفتارش محسوس بود.

"برنامهء خاصی داریم امروز؟" و در پیشخون رو باز کرد، به قسمت مسئولین رفت و به آجوما ملحق شد.

"در واقع مهمونای خاصی داریم." و لبخندی سرشار از شیطنت زد _خبر از پولی قلنبه بود؟

اینهیوک اخمی کرد. "معمولا آدمای مهمی نمیان این جا." از فکرش گذشت. اما این حالت کم تر از چند ثانیه به طول انجامید چون به هر حال هیوکجه وظیفشو انجام می داد. برای کی یا چی، چه فرقی داشت؟

***

ساعت نه رسید. مشتری های ویژهء امشب، یه سری دختر و پسر جوون بودن که یکی یکی و با فاصلهء چند دقیقه از هم، وارد می شدن. همه چیز عادی بود. عادی، درست مثل هر روز. البته فقط تا وقتی که هیچ موزی\کی پلی نشده بود.

اینهیوک حرکات شخص خاصی رو دنبال نمی کرد اما به صورت اتفاقی چشمش به پسر مشکین مویی افتاد که به نظر می رسید، رفتار متفاوتی با اون جمع _لا اقل به ظاهر_ آروم داره.

اینهیوک همراه با اخمش بیش تر دقت کرد. "اوه! اون دی.ج\یه؟" از خودش پرسید.

پسرک عینک طبیشو درآورد و موهای جلوی صورتشو با بستن کشی به پیشونیش کنترل کرد.

حالا سر پا ایستاد و سعی کرد، پریز برقی واسه سیمی که تو دستش بود پیدا کنه.

بوم! اون پسر _یا چیزی که به سیمش وصل بود_ بیش تر شبیه به یه بمب عمل کرد و اون جو آرامو به کلی منفجر کرد.

تو قسمت میانی کافه، سه پسر، همراه با حرکات م\و.زونشون سعی داشتن میز و صندلیا رو بردارن _احتمالا به خاطر این که فضای بیش تری واسه رق\ص داشته باشن.

"آ-آجوما." نزدیکش رفت و سعی کرد تن صداشو طوری تنظیم کنه که صاحب کارش بشنوه.

"بله؟" با لبخند پرسید و حتی با اون وجود، چشمشو از جمعیت نگرفت.

- جلوشونو بگیرم؟

به سرعت صورتشو به سمت اینهیوک برگردوند و با خشم گفت: "تو غلط می کنی!"

"آ-آخه دارن میز و صندلیا رو جا به جا می کنن." و به اون قسمت اشاره کرد.

"خب به تو چه؟" اخم غلیظی داشت.

"ب-باشه." از همون اولشم باید بی تفاوت می بود. به هر حال اون _خواه ناخواه_ یه کارگر بود، نه یه کارساز.

انگشت اشارشو از مشتش بیرون آورد و تو هوا تکان داد. "ببین هیوکجه. فقط هر چی خواستن براشون فراهم کن. بقیهء کاراشون اصلا به تو ربطی نداره. حتی اگه خواستن بزننتم، اعتراض نکن." و با قاطعیت بیش تر خاطر نشان کرد: "وگر نه از فیش حقوق خبری نیست."

این مهم ترین هشدار برای هیوکجه بود. "وگر نه از فیش حقوق-" "فیش حقوق-" "-از فیش حقوق خبری نیست." "وگر نه از فیش حقوق خبر نیست." همین هشدار کافی بود تا اینهیوک کاملا قانع شه که لازم نیست کار خاصی با این جمعیت خاص انجام بده.

دی.ج\ی به کار خودش مشغول بود و بقیه وسط کافه، مشغول رق\\ص بودن. هیوکجه مطمئن بود که یک "اسپید الکترو د.ن\س (Speed Electro Da\\nce)" (سبکی از ارنج یا همون تنظیم موزی\ک. سبکی که طی اون، مل\ودی یا همون آهنگو با آ.ل\\ات الکترونیک و به روش الکترونیک تنظیم می کنن. الکترو د.ن\س، به موزیکای الکترونیکی میگن که ری\تم ر.ق\ص آورنده ای دارن.) می شنوه. نتونست جلوی لبخندشو بگیره. اون حتی "هاوس" (میشه گفت اسم دیگهء الکترو د.ن\سه.) گوش دادنو هم دوست داشت، چه برسه به پل\ی شدن اون تو چنین جایی که به سرعت رنگ ب\ا.ر یا _حتی شاید_ د.ی.س\ک.و گرفته بود. چه قدر دلش می خواست میون جمعیت بره و کاریو که عاش\قانه دوست داره، انجام بده _د.ن\س! "فرق من با اون جوونا چیه که من تو همون جایی که بقیه می ر.ق.ص.ن، باید سفارش بگیرم و سرویس بدم؟" این سوالا رو هم از خودش پرسید؟

ناگهان دستی رو دور بدنش احساس کرد _اوه! یکی از پشت ب\غ.لش کرده بود؟

نظرات 5 + ارسال نظر
پریسا یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 21:08 http://village-story.mihanblog.com/

wow....
ووووووووووووووووووو....
هووووووووووووووووووووووووووو هوووووووووووووووووووووو هووووو
هوهوخان باد مهربان....
اخی بچه شدم رفت.....میگم چرا خواهرم روز کودک رو بهم تبریک گفت....واسه اینه....
باد شمالی؟؟؟!!!اصلا من تو کفش موندم....اینجوری..
جالب بود....
نمیدونم واسه من که کمبود وقته....ولی باز دارم زیادی حرف میزنم....میدونی یه چند وقتیه با درسا چت نکردم اینجوری شدم.....
اخه همیشه ایمیلایی که به هم میدادیم طومار میشد....

اینو الکی گذاشتم اخه خوشکله.....خخخخخخخخخخ
من عاشق اینم شدم.....

azarakhsh شنبه 9 آبان 1394 ساعت 16:08

عزیزم......
این اتفاقی بود که تو باعثش شدی و من در رفتم از زیرش...
به لطف حمله.........داخل بازی .......بازی جنگی....ولی بد جور اعتیاد اوره................ ......انلاین هم هست ............کسی دیگه ایی بهشون حمله کرده بود ........حتی داخل خندوانه هم بهش اشاره شده...........
مامان یکم بهتره ......میشه دو کلام باش حرف زد .....بابا که کلا مهم ترین چیز زندگیش شده............در کل همه به جز من داخل موبایلا شون.....
من از عمد کامنتا رو طولانی و خنده دار میزارم......
یکم بخندی ..... حوصلت سر نره چقدر راجب داستانت میشه حرف زد .......میدونی که داستانت رو دوست دارم...............سعی می کنم یکم بحث رو عوض کنم من برای تغییر حالم میام این جا.........ببین در قبال جکی که گفتم یه جک خنده دار شنیدم ............ممنون گلم.......لبخند رو لب من تبدیل به یه لبخند دندون نما شد......که در نوع خودش بی نظیره .......خبر از جک خوب شما میده
راستی سختی هایی که یسونگ کشیده تجربه ی شخصیه توهه اوکی تا این جا فهمیدم ..........
این بلا ها سر تو و یسونگ هم اومده رو فهمیدم ......
اگه واسه من اتفاق افتاده پس می تونه تو واقعیت هم بیوفته.............
نفهمیدم دیز گایز واقعیه ....ما مجازی هستیم .......یا ما واقعی هستیم دیز گایز مجازیه......
یه منظور دیگه هم میشه برداشت کرد که فکر نکنم اون باشه حوصله ندارم بنویسم.......
هم اینکه خسته شدی از بس من برات چرت و پرت نوشتم..............بخشید......سعی می کنم این قدر از موضوع نحرف نشم ........نظرات هم کوتاه و مفید میزارم..
چاکریم
بای
اذرخش شجاع و.......یه مدت بعد نکته سنجیم بر می گرده

خخخخ چی میگی تو؟! من که عاش\ق این کامنتای باحالتم!
اگه خسته میشی، زیاد تایپ نکن ولی از نظر من مشکلی نداره. خودتم که دیدی؟ من خط به خط کامنتاتو جواب میدم!
عجبا! می دونم جریان کلش رو ولی فک نمی کردم انقد جدی باشه دیه :| من دارمش ولی بازیش نمی کنم! چون "محسن یگانه" گفت از معتادینشه، منم دانلود کردم! اون روی پنهان من یه "جاست یگانه ای" خفنه که امکان نداره چیز این طوری ییو از دست بده!
مرسی که خنده رو ل\ب منم میاری ^_^ من که مرگ کامنتا و حرفای بامزتم آذی!
نه ذیز گایز روی هم رفته غلط می کنه واقعی باشه :| پر از ت\\ج\اوزه لعنتی :| خخخخ ولی میگم واقعا همچین عادمای بدبختی هم وجود داره ... جواب کامنت درسا رو که نوشته بودم، خوندی؟ در بارهء مشکل هاعه ...
ببخشید چیه؟ عه! :| باو منم ل\ذت می برم ^_^ !
هر جوری دلت می خواد نظر بذار ع\شقم
چاکر؟ خخخ قربان شما *_*
فدات
جینگول،،،،،،، در انتظار رونمایی از سیکس پک بکهیونی ^_^ ! وووششش

پریسا شنبه 9 آبان 1394 ساعت 16:03 http://village-story.mihanblog.com/

وووووووووووووووووووووو
عالی بود....
اصلا مگ میشه نوشته های تو بد باشه؟
خلاصه میگم اجی.....حرف نداری....
واما....چی شد؟کی هیوکی رو بغل کرد؟؟؟؟
یا خدااااااااااااااا خودت بچه رو نجات بده.....
شرمنده کوتاه نظر میذارم جدیدا....
بوبخشیند

وووو :| ؟ خخخخ وزش شدید باد در نواحی شمالی کشور خخخخ!
مرسی لطفته
فدات خواهرم *_*
قربان تو :)
برو پارت بعدو بخون می فهمی ^_^
نجات پیدا نکرد دیه :|
اتفاقا خودمم این طور شدم :\ کوتاه نظر می ذارم ... علتش چیه به نظرت؟! خخخ
نه عزیزم این چه حرفیه؟
ممنون جانا

azarakhsh شنبه 9 آبان 1394 ساعت 02:26

سلام....
می خواستم زودتر از اینا نظر بزارم....
برقا رفت دیگه نت نداشتیم اخر سری هم باید درس می خوندم
راستی شنیدم اوضاع شهرتون اصلا خوب نیست این ور که خیلی بارون می باره همین الان هم بارون شدید می باره...........
فاضلاب شهری هم به جای این که اب روبکشه .....میزنه بالا.....
.
.
قشنگ موفق شدی لج منو با بیاری ....
راحت شدی دارلینگ......الان دلم می خواد خفت کنم
دونگهه رو بدجنس کردی هیچی نگفتم .....
دیواری کوتاه تر از هیوکی نبود......
حالا دونگهه اذیت کنه یه چیزی.......
کلا مثل این که خیلی قرار زجرش بدی از وون کیو هه تا رییس و ....
من خیلی حساس نیستم ......اما دیگه خیلی زیادی عصابم خورد شد ............
همه اینایی که گفتم از کار خوب شما خبر میده تاثیرش روگذاشت .......
قشنگ داشتم دیوار رو گاز می گرفتم .....
والدین گرامی هم به علت وجود بازی کلاش اف کلانز اصلا متوجه نشدن ......تا دو ساعت بعد که برای استراحت چشما.......بازی گرامی را رها کردندو به دیوار گاز زده شده خیره شدن
مامان و بابا@_@
در اون لحظه تمام زندگیم از جلو روم رد شد
اولین روز مدرسه
اولین باری که سوار ترن هوایی شدم ....
سفر به کاشان
در این لحظه به مامان و بابا هردو باهم حمله شد ....
وموضوع رو فراموشی دزدید....
من *_*
.
.
فقط می خواستم بگم که اگه هائه عاشق هیوکی نشد می کشمت ....هر چند به نظرم همین جوریشم از هیوکی خوشش اومده
گلم اگه در قسمت های بعدی در مورد مشکل دونی و مامانش بیشتر توضیح میدی که هیچ .....
اگه که نه دقیق متوجه نشدم....چرا دونی این قدر بی شعوره ....قطعا نمی تونه فقط به خاطر این که مجبوره تظاهر کنه بچه ی دوست داشتنیه باشه........
راستی کیو بی فرهنگ.....من اعتراضی ندارم کیو بیشعور دوست.........
اقا یه جک شنیدم خیلی با حاله:
سواره تاکسی بودیم ....میریم که بنزین بزنیم داخل پمپ بنزین راننده ی ما بایه راننده ی دیگه دعواش میشه .......وسط دعوا اون رانندهه یهو میگه تو مسافر کشی ......تو ع///ن کشی..
ما چهار تا :| :| :| :|
چطور بید

خخخخ الان چی بگم من آذی؟
نصف کامنتت که در مورد جوک و وضع آب و هوا و اتفاقات خانوادگیتون بود :|
خخخخ شوخی کردم
وای عاره آذی این جا داغون بود! کمرم برید بس که آب از حیاط خلوت پر کردم، تو حیاط خالی کردم! منم در حال نوشتن سوجو فکت بودم که برقا رفت :| خدا رو شکر چرکنویسش کرد بلاگ اسکای وگر نه خودکشی می ک\ردم!
گاز گرفتی جون من :| ؟ نچ خسارتشم حالا افتاد پا من :|
صب کن ... الان حرصت از چی در اومده؟
که دونگهه بدج\نسه؟ عایا دونگهه ذاتا هم بدج\نس نیست :| ؟ (البته ا وختی رفته سربازی نظرم عوض شده =|)
عایا در سوشوها هم دیواری کوتاه تر از هیوکی هست؟ البته با صرف نظر از یسونگ ... یسونگو هم بی چاره خیلی دستش می ندازن :| بدبخته! که تو فیک منم اون قدرام خوشبخت نیست ... حالا تو پارتای عاینده متوجه میشی
خخخخ دونگهه تو مساعل مربوط به هیوک عازاده. ها؟!
رئیس؟! باو کاری نکرده خو :| باس یاد بگیره سرش به کار خودش باشه بچه :\ عین عادم کارشو انجام بده! همینه که هس!!!
آذیاااا کلا تو بدبختی افراد این فیک، من یه جورایی اغراق کردم! مثلا یسونگ بلاهایی که تجربه می کنه، عییین خودمه! شاید بقیه فکر کنن زیادی اغراق کردم اما وقتی واسه خودم اتفاق افتاده پس تو واقعیتم امکان داره! یا سادگی هیوک ... شاید بضیا براشون دور از ذهن باشه که یه پسر انقد ساده باشه اما دیدم!!! واقعا همچین عادمایی رو دیدم! یا حتی بکهیون! در کل همهء شخصیتای این فیک به نوعی، شدیدا بدبختن :| این نهایتشه دیه :\
حمله =| ؟! چه حمله ای :\ ؟
خوشحالم که تاثیرگذار بوده. اتفاقا نهایت عارزوی من همینه! ممنونم. نظر لطفته ^_^ !
خخخ .. حالا می بینیم .. خوشش؟ می دونی ... هائه واقعا تو مسائل احساسی مشکل داره ... حالا خودت در آینده می بینی
می دونی چرا تو چند جا اشاره کردم هائه حواسش به وونکیو نبود و تو هپروت بود؟ این نشونهء عل\اقه پیدا کرده به هیوکی نیست ... در واقع می خواستم بگم هاعه اون قدرام بی رحم نیست ... چون به کاری که کرده فکر می کنه و ساده از کنارش نمی گذره پس یه وجدان بیدار داره
عاره قطعا تو پارتای بعدی کاملا به این مشکل هاعه و خانوادش پرداخته خواهد شد ... اما اگه می خوای، جوابیو که به کامنت درسا دادم چک کن. اون جا کامل توضیح دادم :)
تظاهر؟ اصلا! اون فقط نمی تونه چیزیو نشون بده که یک عمر نشون نداده ...
عاره کیو بی شعور واقعا عالیه! البته این کیومون، دویلیتش زیاد آشکار نیست تو فیک و بیشتر دلتون به حالش می سوزه!
حالا من یه جوک خودم ساختم، در گوشی بت میگم، کسی نفهمه چون بعدا می خوام با جوکای سوجو عاپش کنم =)
دبیر اومد سر کلاس و با دیدن میزش گفت: "چرا این خیسه؟ کی این جا آب ریخته :| ؟"
دونگهه: "اجازه آقا؟ آب تیکیه!"
لیتوک O_O
بچه ها: D=
معلم: :|
دونگهه: ~_~
الف: ^_^
میز: :\
آب: -_-
و من الله التوفیق!

teuksa چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 21:29

میدونی؟!
فوق العاده بود این پارت!
رمانتیک نبود اما من عاشقش شدم:|!
و واقعا واسه ادامه ش مشتاقم

عاشق فلاش بک هایی هستم که میزنی..بی نقص توصیف میشن!..اونقدری که احساس میکنم منم تو داستان حضور دارم!

توی مسئله طنزم احساس میکنم که خیلی خوب عمل میکنی..اما تو استاد خود تخریبی هستی!..یه جورایی احساس میکنم زبون طنز و من و تو یکیه..حالا شاید نه دقیقا یکی،اما بی شباهت هم نیستن.

خیلی تابلوئه اگر بگم از الکترود///نس هیچی نفهمیدم؟!

تو فهم تیکه هائه و مادرش هم یکم مشکل داشتم..مادرش رو فهمیدم..اما مسئله دونگهه رو دقیق نگرفتم..برام کتبی در دوسطر توضیح دهید.

خیلی میدوستیدم این پارت رو..خوبیش اینه که تو برعکس من پارت هات طولانی تره و مشکل زمان بندی هم نداری..من که اصا بدبختم..کلا هیچی نگم بهتره:|

خسته نباشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد