فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

Fic: These Guys CH 2/EP 2/PA 4

سلام


******************پارت بعد رمزیه!!!!!******************


رمزی شامل یه دونه کیوسونگ که در واقع م\\ثبت هی\\جده نیست! اما یه دونه اینهه (اونهه یا ایونهه) هم داره که خب :|||  م\ثبت هی\جدهه. میشه گفت ت\ج\اوز -_- لذت vs خشونت! و یه دونه مث\بت هی\جده شیهه ^_^ درد vs درد! کلا پارت خرابیه خخخ!


******رمز فقط واسه کسایی که نظر می ذارن :| *****


هشدار: این فیک پارت رمزی داره ها :| حالا هی نظر نذارین ... باشه! اتفاقا یکی از پارتای رمزیشم همین چند روز پیش نوشتم. تعریف از خود نباشه ولی خودم عاش\قش شدم *_* ! (پیرو درمان خودتخریبیم توسط دکتر توکسا!) حالا دیگه خود دانید ... فعلا فقط Teuksa و azarakhsh و پریسا تو لیست رمزدهیم هستن!



بفرمایین ادامه ببینین این کی بود هیوکی رو ب\\غل کرد :|

تو این پارت بیش تر می فهمین که چرا دونگهه با مامانش این طوره



 

 

پارت: ۴


چپتر دوم: درست مثل هر روز ...

اپیزود: ۲


*زمان حال*

- مامان! مامان!

- بله خوشگلم؟

دونگهه همون طور که درست مثل هر روز می اندیشید: "این یه واژه واسه صدا کردن دخترا نیست؟" و ناخودآگاه ل\باش خطی می شد _افسوس یا حسرت؟_ گفت: "دارم میرم. خداحافظ."

خانم لی حین این که تیکه های سفال _به تعبیری قلبش_ رو که شکسته بود، تو کیسه ای قرار می داد، ناخودآگاه اخم کرد. اصلا به این فکر نکرد این احساس خودش بود که این طور، بی اعتنا به زمین زده و تحقیر شده بود. تنها فکرش دونگهه بود. درست مثل هر روز با اندوه گفت: "بازم منتظر نموندی با هم صبحونه بخوریم؟"

- ببخش مامان. خودم خوردم. شاید فردا.

اما هر دو می دونستن دروغه. هم خانم لی می دونست این کم توجهی پسرش و هم دونگهه می دونست، این پرتوجهی مادرش تمومی نداره.

با عجله، خودشو از اتاق و احساساتی که نمی خواست احساسشون کنه، جدا کرد و در حالی که می دوید، بالاخره تونست پسرشو تو هال خونه ملاقات کنه. با همون سرعت، تا بیش ترین حد ممکن خودشو به چشمای گشادشدهء دونگهه نزدیک کرد و ل\ب بر گ\ون\ه ش گذاشت و سه ثانیه تعلل کرد. سه ثانیه ... هیچ کس نمی دونست تو دل اون مادر و پسر چی می گذشت. قطره ای اشک از چشم دونگهه جاری شد و ردی شور رو صورتش به جا گذاشت. "چرا اون حس خوبو واسم نداره؟ چرا کاری می کنه این قدر ازش دور شم؟" پس دونگهه هم راضی نبود.

مادرش پر کشیده بود تا قبل از چند ساعت دوری، دونگهه شو حس کنه. می خواست دوباره اون پوستو که با افتخار از خودش می دونست، ل\م.س کنه. ل\ب بر گ\ون\ه ش گذاشته بود اما احساس می کرد مایل ها با پسرش _اوه! جگر گوشه ش!_ فاصله داره. "جریان چیه؟ اون واقعا باهام سرده؟" مادر هم درگیر افکارش بود.

- مامان.

چندان از دلیلش مطمئن نبود اما مادرشو به نرمی از خودش جدا کرد.

خانم لی مکث نکرد. خیلی زود لبخندی رو، رو ل\ب خودش نقاشی کرد و در حالی که کیسه ای رو تو دست پسرش دید می زد، گفت: "هنوزم اون پروژه ادامه داره؟"

- نه مامان. این وسایلو واسه یه پروژهء دیگه می برم.

- موفق باشی پسرم.

*یک سال پیش*

ناگهان دستی رو دور بدنش احساس کرد _اوه! یکی از پشت ب\غ.لش کرده بود؟

برگشت و نگاهی انداخت. دختر بلوندی سرشو رو شونه ش گذاشته بود. هیوک نمی دونست احساس درستی داره یا نه اما نمی تونست جلوشو بگیره. یه جور حالت تهوع که وادارش کرد برای پیشگیری از استفراغ ل\باشو محکم خطی کنه. (این نکته ستا! یادتون بمونه لطفا!)

به آرومی با دستش، به دست دختر ضربه زد.

"ببخشید." نمی دونست تونسته بود نارضایتیو تو چهره ش نشون بده یا نه.

"تو خیلی ه\ا.تی. میشه باهام بر.ق\صی؟" ن\الید و اگه دهنش نزدیک به گوش اینهیوک نبود، امکان نداشت اون بشنوه.

برق از سرش پرید. "چییی؟" حتی صدای ذهنشم از حالت عادی بلندتر شده بود. نه این که باز کردن ح\لقهء دستای یه دختر از دور کمرش، کار سختی بود اما اون اصلا دلش نمی خواست به خاطر چنین موضوعی فیش حقوقشو از دست بده. پس با وجود این که اصلا احساس خوبی نداشت، سعی کرد خونسرد باشه و بدون جر و بحث از شر اون موقعیت خلاص بشه.

- ببخشید. من این جا فقط یه گارسونم.

"می دونم خوشتیپ." اینهیوک لبخند دخترو که درازتر شد، ندید.

"من باید برم. کار دارم." و خودشو تکونی داد تا اون دختر تصمیم به رها کردنش بگیره اما نمیشه گفت فایده ای داشت.

- می خوامت گارسون.

"اوه نه هیوکجه! اشتباه شنیدی. اشتباه شنیدی." خودشو قانع می کرد اما واقعا مونده بود که به اون دختر چی بگه.

- م-من-من اجازه ندارم بر.ق.صم خانم.

- خانم؟! چرت نگو گارسون. من میرانم. و تو؟

- م-من؟!

- زود باش. همهء عمرمو واسه یه گارسون وقت ندارم.

اینهیوک با همین جمله فهمید اصلا نباید اونو عصبانی کنه وگر نه واقعا فیش حقوقشو از دست میده.

- ای-اینهیوک.

"میای بر.ق.ص.یم هیوکی؟" خیلی سریع گفت.

هیوکی یه لحظه شک کرد. "مگه نگفتم نمیشه؟" پس تکونی به خودش داد.

***

این اولین بار بود. اولین باری که یسونگ، هیوکجه رو با اون قیافه می دید. هیوکجه رو که اصلا اهل دعوا نبود. نمی دونست چه احساسی باید داشته باشه. "چی شده؟" این سوال تو ذهنش داد می زد.

"هی-هیوک-" در آستانهء در ایستاده بود و دونسنگ زخمیشو برانداز می کرد. اصلا دلش نمی خواست بعد از این همه مدت دوری و بی خبری، برادرشو این طوری ببینه.

"م-متاسفم هیونگ." از ارتباط چشمی فرار می کرد. "ببخش که این موقع شب مزاحمت شدم."

یسونگ تازه فهمید که یه چیزی اون وسط چه قدر نگران کننده ست. "هیوکجه! چی شدی تو؟" با صدایی تقریبا بلند گفت.

اینهیوک با واکنشی تقریبا (!) انعکاسی نسبت به اون صدا، سرشو بالا آورد و هجوم نگاه مضطرب هیونگشو به چشماش حس کرد. بعد از سرفه ای کوتاه گفت: "م-من خوبم."

یسونگ پوزخندی زد. "اوه! این که کاملا مشخصه." و با دست، به نرمی اونو به داخل هل داد.

***

"هنوز جای ضدعفونی کننده می سوزه؟" یسونگ در حالی که دست از کنکاش صورت غرق شده تو چسب زخم هیوک برنداشته بود، پرسید.

اینهیوک لبخند بی رمقی زد. "نه. خوبه." و بعد از اون که یسونگ، مقابلش نشست، گفت: "ممنونم هیونگ."

یسونگ گفت: "وقتی باش که با شنیدن ماجرا، یه فصل دیگه، خودم کتکت نزنم."

لبخند بزرگ اینهیوک، دندوناشو نشان داد. "اون موقع هم می تونم ممنون باشم هیونگ."

یسونگ خوب می فهمید که چرا تا این حد پراحساس هیونگ صدا میشه.

- خودتو لوس نکن. زود بگو ببینم چی شده.

"خب ما امروز تو کافه-" مکثی کوتاه کرد. "-هیونگ. من تو یه کافه کار می کنم. منظورم از ما، من و صاحب کافه بود. ما امروز یه سری مهمون ویژه داشتیم. اونا چند تا دختر و پسر نسبتا پولدار بودن که _نمی دونم چرا_ اون جا رو واسه خوش گذرونی انتخاب کرده بودن.

- خب؟

- یکیشون از من خواست باهاش برق\صم _یه دختر.

ماجرا کم کم برای یسونگ هیجانی تر شد.

- خب من قبول نکردم. چون وظیفهء من چیز دیگه ایه. اما اون دختره به یکی از پسرای همراشون گفت که من قراره باش برق\صم. اون پسره هم به هر دلیلی _که احتمالا علاقه به اون دختره بوده_ شروع کرد به زدن من. اون که شروع کرد، بقیهء جمعیت ده-دوازده نفرشونم ریختن روم. از دست اونا که خلاص شدم، تازه نوبت صاحب کارم شد که به باد فحش و کتک بگیردم. خلاصه-

- زهر مار! بقیشو می دونم دیگه. تو هم با قیافهء اینایی که واسه دست گرمی رو رینگ، می سپرن به قهرمانای بوکس، اومدی پیش من.

- آفرین. دقیقا. البته قبلش به مامان خبر دادم.

این اولین باری نبود که یسونگ احساس غریبی به اون کلمه داشت: مامان _یه احساس به خصوص.

- او-اون چی گفت؟

- یعنی چی چی گفت؟

- وقتی گفتی میای پیش من، چی گفت؟

اینهیوک قیافهء "ای وای! حالا چی بهش بگم؟" به خودش گرفت. "راستش نگفتم میام پیش تو. گفتم امشب ازم خواستن تو کافه بمونم."

یسونگ که انگار باوراش فرو ریخته بود، پرسید: "چ-چرا؟"

- هیونگ. بیا بی خیال این قضیه شیم.

یسونگ با صدایی تقویت شده اصرار کرد. "گفتم چرا."

اینهیوک چهره در هم کشید. "خب راستش، هر وقت اسم تو میاد، مامان می زنه زیر گریه. تازه، مطمئن بودم فردا که برم خونه، قراره کلی سوال در بارت ازم بپرسه، در حالی که گمون نکنم تو علاقه ای به این که اون چیزی از اوضاعت بدونه، داشته باشی."

یسونگ، فهمیدگی دونسنگشو تحسین می کرد اما ته دلش دوست داشت، مادرش بدونه، می تونه تکیه گاه خوبی برای برادرش باشه. فارغ از هر احساسی که تو اون لحظه داشت، قیافه ای بی تفاوت به خودش گرفت و گفت: "حتی فکر اینو که فردا بری خونه، از سرت بیرون کن."

اینهیوک خوش خیال، لبخند بزرگی زد و گفت: "از مهمون نوازیت ممنونم هیونگ اما دلم نمی خواد مزاحمت بشم."

یسونگ با صدایی سرشار از قاطعیت گفت: "اولا، تو مهمون نیستی که من مهمون نوازی کنم. اگه بخوای، می تونی اسمشو برادرنوازی بذاری." و ابرو بالا انداخت. "ثانیا، تو اون چیزی که دلت نمی خواد باشی، نیستی. هیوک. تو برای من مزاحم نیستی." نفسی عمیق کشید."ثالثا، نگفتم فردا نرو، به خاطر این که خیلی مشتاقم پیشم باشی، برای این گفتم که اوضاعت حتی تا فردا هم چندان تعریفی نخواهد بود. خواستم قبل از این که خودت واسه یه شب بیش تر موندن، التماسم کنی، بهت بگم."

*زمان حال*

دو خیابون از خونه دور شده بود و هنوز خاکستری خیابونو طی می کرد تا سر گذری رسید، کمی تو عرض قدم زد و پلاستیکشو تو سطل زباله ای رها کرد. این نفرت، عذاب و حسرت روزانه ش بود که تو اون سطل رها می کرد. درست مثل هر روز ...

- درست مثل هر روز.

با شنیدن صدایی که به انداختن کیسه ش اشاره کرد بود، سرشو به سمت مخالف برگردوند. لبخندی رو ل\بش نشست _ناخودآگاه؟

- چه طوری تو؟

- خوب. بریم؟

نفس عمیقی کشید و گفت: "بریم."

شیوون جلو اومد و به دوستش ملحق شد.

- امروز کلاس دوممون تعطیله.

- چرا؟

- دیروز گفتن هنوز نتونستن یه دبیر مناسب واسه این درس پیدا کنن.

- مگه قبلا دبیری نداشته؟

- احتمالا داشته ولی به هر دلیلی الان نداره.

سکوت کوتاهی برقرار شد اما شیوون اجازه نداد طول بکشه.

- خیلی خوب شد که اون ساعتو دبیر نداریم. می ترسیدم کیوهیون اذیت شه اما حالا میرم پیشش.

- اوه! مگه امروز اون ع\وضی میاد سر کلاسشون؟

- برنامشونو دیروز چک کردم. این هفته نوبت اونه به عنوان یکی از دانش آموزای "These Guys" که چهره شده، سر کلاسشون بره و از رازای سلبریتی ها براشون بگه.

دونگهه پوزخند بلندی زد. "اون می خواد چی براشون بگه؟ بهتر نیست از رازهای ه\\رزگی تعریف کنه؟"

- بی خیال. هیچ دلم نمی خواد به اون آش\غال فکر کنم.

- کیو هم بدبختیه ها! دقیقا همین هفتهء اول باس با اون رو به رو می شد؟

- خوبیش اینه که این هفته، من هستم که وقتی کلاسو می پیچونه، کنارش باشم. 

- پس منم ساعت دومو می پیچونم.

- صبر کن.

هر دو ایستادن و شانه هاشونو که تا حالا تو موازات هم بود، مقابل هم قرار دادن.

- چیه وون؟

- تو اهل کلاس پیچوندن نبودی.

- خب؟

- خب نداره دیگه. چرا الان می خوای کلاستو بپیچونی؟

"صبر کن. تو الان نگرانم شدی؟" و اخم بدی کرد و چشم غره رفت.

- نه احمق!

این جواب قاطعانه کاملا لازم بود چون دونگهه اصلا دلش نمی خواست بازم از کسی به خاطر احساسات افراطی به خودش _کسایی شبیه خانوادش_ دست بکشه. (به طور کلی دونگهه به دلسوزی حساسیت داره! حالا بعدا بیش تر می فهمین.)

دونگهه نفس عمیقی کشید و منتظر ادامهء حرف شیوون شد.

- می دونی که چرا تا الان توبیخمون نکردن. چون یه سر و گردن از همهء بچه های مدرسه بالاتریم. پس می دونی که رو تار مو قدم بر می داریم. هر قدم اشتباه، ممکنه توجه اونا رو به کارای ما جلب کنه و دیگه نخوان ازمون بگذرن. بقیش رو هم که می تونی پیش بینی کنی دیگه. آره؟

- خودمو به بی حالی می زنم. کارمو بلدم.

- خوبه. پس مشکلی نیست.

"فقطم به خاطر حال کیو یا بودن با شما نیست، وون." بعد از مکث کوتاهی، افزود: "امروز بازم با کانگ کلاس داریم."

- کانگ؟

- همون بی ش\رفی که دیروز حرفمو باور نکرد.

- کدوم حرف؟

- اوه! راستی وقت نشد براتون تعریف کنم.

- خب حالا بگو.

- بذار بریم پیش کیو. میگم.

- حالا چون حرفتو باور نکرده نمی خوای بری سر کلاسش؟

- قبول کن درسش مضخرفه وون.

- چیه؟

- "درمان عوارض جسمی رق\\ص". (کلاس دیروزشونو که یادتونه؟ پارت اول!)

- ایگو! تو که خودت استادشی.

- بله. اما بازم دیگران از روی ظاهر قضاوتم می کنن و حتی به حرفم گوش نمیدن.

نه شیوون فهمید و نه دونگهه اما انگار یه جور دلداری روی زبان شیوون شکل گرفته بود. "تقصیر تو نیست هه." (لفظ "هه" رو به عنوان مخففی واسه اسم "دونگهه" در نظر بگیرین.)

"می دونم." و بلند بلند خندید.

شیوون هم نتونست جلوی خودشو بگیره. این موضوع مسخره زیاد از حد خنده دار بود.

با صدای بلند قهقهه می زدن و خرامان خرامان راهو طی می کردن.

*یک سال پیش*

"هیونگ." وقتی به آشپزخونه سرک می کشید، گفت. "پس اون کجاست؟" وقتی یسونگو هیچ جای خونه پیدا نکرد، از خودش پرسید.

نهایتا به یادداشتی تحت عنوان "من دارم میرم مدرسه. بعد از اونم میرم سر کار. ساعت ده و نیم شب بر می گردم. از کافه ساندویچ میارم، شام درست نکن _اینهیوک_" که روی کانتر آشپزخونه گذاشت، اکتفا کرد.

همراه با کوله ش، خونهء یسونگو ترک کرد اما فکر یسونگ ذهنشو ترک نکرد. کجاست؟ ساعت پنج و نیم صبح کجا ممکنه بره؟ چرا هیچی بهش نگفت و رفت؟ حتی برای اولین بار به این فکر کرد که دور بودن یسونگ از خونواده، عواقب خطرناکی رو براش به دنبال داشته یا نه؟ اون تنهایی چی کار می کنه؟ واقعا دنبال وکال و موزی\که؟ اصلا روزاشو چه طور می گذرونه؟ ناگهان اخم کرد. "اون تنهایی تو اون خونه چی کار می کنه؟" به دلیلی ساعتشو چک کرد. از شانس خوبش، هنوز برای مدرسه رفتن وقت داشت. هم چنین، با اون قدمای کوتاه و آرومش، چندان از خونه دور نشده بود.

وقتی به خونهء یسونگ برگشت، خاطرات دیشب تو ذهنش تداعی شد. موقعی که سرشو بالا آورده بود و با اون موس آیز (چشمای موش گون) رو به رو شده بود. اون چشما تموم اون حس برادریو که تو این سال ها دریافت نکرده بود، به چشماش هدیه داده بودن. گاهی با خودش فکر می کرد کم کم داره اون چشما رو فراموش می کنه. اون حس برادری رو. حتی شاید اون برادرو! اما دیشب همه چیز عوض شده بود. تموم مدت به این فکر کرده بود که چرا زمانو از دست داده، چرا زودتر سراغ برادرش نیومده، در حالی که آدرسشو داشته. ناگهان به یاد اون روز افتاد. اولین بار. اولین باری که خونهء یسونگو پیدا کرده بود.

*دو سال پیش* (دو سال پیش از زمان حال! در واقع یک سال پیش از وقتی که اینهیوک دوباره برگشت خونهء یسونگ.)

"اوه! پس اینه خونهء هیونگت!" پسر، پس از سوتی که کشید، گفت.

هیوکی در حالی که پشت به همراهش داشت، گفت: "پلاک ۳۱۲ سونبه، نه ۳۲۱"

پسر گیسو سرخ، اخمی کرد، برگشت و نگاهشو به اون خونه که حالا مقابل چشماش قرار گرفت، داد _البته اگه می شد به اون دخمه خونه گفت.

"او-اوه! هیوکجه! ای-این خونهء اون حنجره طلاییه؟" پسر، هم زمان اندیشید: "فکر کردن به این که اون سریس گای (آدم جدی) تو چنان آپارتمان مجللی زندگی می کنه، خیلی راحت تره. یعنی واقعا این خرابه، خونشه؟!"

هیوک اخمی از روی ابهام کرد. با تردید پرسید: "حنجره-طلایی؟"

پسر چشم از اون خانه برداشت و چشماشو روی مشکین موی کنارش زوم کرد. "بهم نگو اون قدری ازش بی خبر بودی که حتی نمی دونی تو مدرسهء ما چی حساب میشه!"

هیوکجه از این که کسی بابت بی خبری از برادرش، سرزنشش کنه، متنفر بود. فکر می کرد که حقش نیست. با حالتی عصبی گفت: "قطعا اگه تو مدرسهء شما بودم، می دونستم، کیم هینیم!"

هیچول، حالتی احمقانه به خودش گرفت. "صبر کن. این که الان بم گفتی 《کیم هینیم》 یعنی باهام رسمی تر برخورد کردی یا این که 《سونبه》 صدام نکردی، غیر رسمی برخورد کردنه؟"

هیوکجه نود درجه چرخید و کاملا مقابل چولا قرار گرفت. با بی حوصلگی غرید: "محض رضای خدا سونبه." شبیه کسایی که به سیم آخر زدن یا حتی کسایی که به شدت از خودشون ناامیدن، صداشو بالاتر برد و دستاشو تو هوا تکون داد. "آره. من یه دونسنگ بی شعورم که هیچی از هیونگم نمی دونم. اولین بار بعد از سال ها، توی فیلم اجرای شما برای Art Korean Challange دیدمش و از اسمایی که زیرنویس شده بود، شناختمش. الانم تنها چیزی که ازش می دونم اینه که، اون کیم جونگوون، هیونگ منه که این جا زندگی می کنه و خیلی وقته که خونه رو ترک کرده." واسه قورت دادن آب دهنش، مکثی کرد و بعد افزود: "پس حالا اگه ممکنه هر چی می دونی بهم بگو. اول از همه این که جریان حنجره طلایی چیه؟"

هیچول تو تمام مدتی که هیوکجه صرف حرف زدن کرده بود، با

حالت عجیبی خیره نگاش می کرد. چند ثانیه تعلل کرد و بعد گفت: "هیوکجه. من جدا متاسفم. اگه واقعا همهء چیزی که از یسونگ می دونی، همینه، بهتره اول توضیحات مادرتو بشنوی."

بازم هیوکجه گیج شده بود و اخم داشت. "یسونگ؟"

هیچول یه لحظه دلش واسه این راب\طهء عجیب برادری سوخت. تا حدودی درمانده بود و نمی دونست چه طور برای اولین بار از یسونگ واسه برادرش بگه. سرشو روی گردن و چشماشو تو حدقه تکونی داد تا زمانی کوتاه واسه تفکر بخره. "ببین. تا اون جا که من می دونم _که به طرز عجیبی خیلی بیش تر از تو و خیلی هم کم تر از توئه_ اون، کیم جونگوون، یه پسر پونزده ساله ست که در حال حاضر مشغول پاس کردن سال دوم دبیرستانش تو آرت اسکول (مدرسهء هنر) ماست. رشته ش وکاله و از هر کسی بپرسی، بهت میگه، بهترین وکالیست "These Guys" _مدرسمون_ه. به خاطر صدای محبوبش، لقب یسونگ _صدای هنر_و داره _و البته که هیچ کس با این لقب مخالف نبوده و نیست. اون فاتح تمام وویس کاپ (Voice Cup)های کره ست _البته تو ردهء سنی خودش." سعی کرد بیش تر روی چشمای هیوکجه که در حال حاضر احساسی گنگو منتقل می کردن، زوم کنه. پس از مکثش ادامه داد: "-اما من الآن می بینم اون جایی زندگی می کنه که به سختی می تونم بهش بگم خونه یا آپارتمان. و حتی متوجه شدم مدت زیادیه که خونوادشو ترک کرده. من الان به راحتی می تونم به جای وویس آو آرت (Voice Of Art)، کینگ آو آرت (King Of Art) صداش کنم. حتی نمی تونم تصور کنم که اون با یه همچین وضعیتی، چنین جایگاهی توی مدرسه داره."

*** (هنوز دو سال پیشیما!)

وقتی یسونگ، در خونه رو باز کرد، درست مثل هر روز با اون پیرزن غرغرو رو به رو شد.

"سلام آجوما." بعد از تعظیم کوتاهی، به سمت زیرپله ای حرکت کرد.

"یااا! صبر کن." درست مثل هر روز صداش، جیغ مانند و عصبی بود.

یسونگ به دقیق ترین شکل ممکن، خسته بود اما وقتی رو به آجوما برگشت، اصلا چنین چیزی رو تو چهره ش نشون نداد. "بله آجوما؟"

در حالی که ریموت رو تو دست داشت و یه سری باتری رو تو اون، جا به جا می کرد، گفت: "فردا، سر برجه ها. حواست که هست؟" و ابرویی بالا انداخت.

یسونگ اصلا نگاه نافذی رو پیرزن نداشت. با حواس پرتی سر تکون داد و جواب داد: "بله. حواسم هست."

"خوبه." با این حرف بدرقه ش کرد.

اما فقط چند ثانیه از رفتنش به اتاق نگذشته بود که برگشت.

وقتی پیرزن متوجه برگشتن یسونگ شد، گفت: "چیزی لازم داری کیم؟" لحنش کمی کنایه آمیز بود.

- خواستم بپرسم قرصاتونو خوردین.

یسونگ، درست مثل هر روز با توجهش، پیر زنو غافل گیر کرده بود. "آره کیم. لازم نیست نگران باشی. چرا هر روز می پرسیش؟" صداش احساس خاصی رو منتقل نمی کرد.

یسونگ لبخندی زد. "دلیلی نداره بخوام سلامتیتون در خطر باشه."

در حالی که آجوما فکر می کرد: "معلومه که نمی خوای همچین صاحب خونه و در نتیجه، همچین خونه ای رو از دست بدی."، یسونگ فکر می کرد: "پسرتون به من اعتماد کرده که مراقبتونم. امکان نداره در این مورد سهل انگاری کنم."

وقتی وارد اتاق شد، کیفشو که به سرعت روی زمین رها کرده بود، برداشت و درست مثل هر روز کنار رخت خوابش، قرار داد.

نگاهی به ساعت مچیش انداخت که ۲۳:۳۰ رو نشون می داد. پس درست مثل هر روز، طبق برنامه ش پیش رفته بود.

چراغ اتاق رو روشن کرد و مقابل آینهء قدی ایستاد.

"You're going. Why it's our end baby?

(تو داری میری. چرا این پایان ماست عزیزم؟)

I don't belive you leave me

(من باور نمی کنم تو ترکم کنی)

Finally I go crazy

(من نهایتا دیوونه میشم)

Becuase I gonna wait for you baby

(چون قراره منتظرت بمونم عزیزم)

Don't forget me. I'm just for you

(فراموشم نکن. من فقط مال توام)

I still want you, oh just you

(من هنوز تو رو می خوام، اوه فقط تو رو)

You're going but stay in my mind

(تو داری میری اما تو ذهنم می مونی)

Unfortunately I can't forget you too

(متاسفانه نمی تونم منم فراموشت کنم)"

(شعر از: Jeengul)

این سانگرایت (Songwrite-ترانه) رو چندین بار تمرین کرد. بعد از تمرین، تشکش رو روی زمین پهن و بالشو روی اون قرار داد و بعد از این که گوشهء اتاقو خوب دید زد، زیر پتو به خواب رفت. (گوشهء اتاق یه چیزی بود :| نمیگم چی ^_^ !)





بچه ها

فیک واقعا مبهمه!

الان همه با خودشون میگن:

این وونکیوهه دردشون چیه؟

دونگهه چشه؟

هیوکی چرا این طوره؟

چرا هیوک و یسونگ این طورن با هم؟

یسونگ چرا از خونه رفته؟

هیچول چه طور یهو پیداش شده؟

صبور باشین بچه ها

به جواب همهء سوالاتون می رسین

فقط یه چیزی

هر جاش براتون گیج کننده و مبهم بود، حتما ازم بپرسید

شده فیکو لو بدم ولی نمی ذارم تو خماری بمونید

الانم نکتهء مهم اینه که یسونگ از همون اولش به پولداری یی که اینهیوک یک سال پیش و الآن می بینه نبوده ... دو سال پیش تو یه زیرپله ای زندگی می کرده بله!


خب خب خب

الان در واقع به یک سوم چیزایی که نوشتم رسیدیم!

من یازده پارت نوشتم و ما الان پارت چاریم

امکانش هست، دوباره پارتا رو از حالت دو تا یکی خارج کنم و کوتاه بذارمشون که واسه آپ کردن بهم فشار نیاد اماااااااااا

اما اگه شما خواننده (ریدر! نه سانگر :|)های خوبی باشین و نظراتتون راضی کننده باشه، من قطعا با همین روال که هفته ای دو بار و زیاد زیاد بذارم پیش میرم ...

الان پارت قبل فکر می کنین چند نظر داره؟! دو تا :| اون وخ چند تا بازدید؟! پونزده تا :| اومدیم و پنج تاش تکراری بود ... بقیه چی :\ ؟!

من دلم رحم اومد ... می خواستم از پارت ۳ رمزی کنم ولی می بینین که هنوز رمزیش نکردم! اما می بینین یه وقتی رمز می ذارم که همتون تو خماری بمونینا :| لطفا :| مراعاتمو کنین تا مراعاتتون کنم!


مرسی

سارشفزین!



نظرات 7 + ارسال نظر
azarakhsh سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 18:32

نه همه ی سوال ها ......
ولی اکثرشون رو داشتم .......تا این جا که فهمیدم......
اما کلی خوندم ......
من اون فیک رو نخوندم........اما فیک تو خیلی خوبه
من به سن قانونی رسیدم........
.
.
دلیل خواصی نداشت که اینو گفتم...........
حق نداری کسی رو بکشی
جدیدا زور گو هم شدم
خدا شفام بده

azarakhsh سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 00:36

خوب حالا که قرار نیست .............سوالی بی جواب بمونه........
پس منم حرفی واسه گفتن ندارم
چند بار اومدم تا بخونم و تمومش کنم.............تمرکزم صفر شدم
اصلا یه وضعیه .............
رو به موتم ..........

بگذریم
خوشحالم که چولا رو وارد کردی
که قراره مث//ب/ت هی/ج/ده....باشه
به اون هم کاری نداریم که نویسنده بالای هیجده هست یا نه
چه زبونم تندو تیز شدهنیگا.....تازه دراز هم شده
جدیدا من دارم مث/ب/ت ه/یج/ده......می خونم ......تک شاتی............دقیقا این عکس العمل منه
من مشکلی ندارم
نه تورو خدا بیا مشکل داشته باش ......
اییییشششش بیشعور
فقط کسی رو نکش ..........به هر دلیلی .....
زمین دهن باز کنه طرف بره توش............مریض شه بمیره.............عطسه کنه مخش از دهن بپاشه...........
یهویی رعد و برق بهش بخوره بمیره.......
کسی کسی رو نکشه ..................
قبلا به توکسا گفته بودم به تو هم میگم .........
این همه داستان نمی خونم که کسی بمیره .......
شامل مگس های داستان هم میشه
چاکریم دادا
اذرخش شجاع ونکته سنج

عه؟ ینی همهء اون سوالاتو داشتی؟! خخخ
خب این یکی از معایب پارتای طولانیه
من خودم جونم بالا میومد تا یه پارت "Letter" رو بخونم ... ولی خیلی باش عش\ق می کردم! متاسفانه فیک من هیچ وقت به اون خوبی نمیشه :|
خودمم خوشالم ^_^ ولی بیش تر از اون از ورود ببک خوشالم! تو پارتاییه که الان دارم می نویسم ... می بینی بعدنا ^_^
م\ثبت هی\جده؟ خخخ گیر نده دیه :| عاره باو من ۱۵ سالمه ولی رشد مغزم زیاده زیاااد!!! خخخ
نمی دونم اون وان شات چه طوره ولی من قول میدم م\ثبت هی\جدهامو جوری بنویسم که همه خوششون بیاد ... یه جاهایی قطعا حال به هم زن میشه اما من با س\کسای احساسی خلأشو پر می کنم ... تو این مدت، بیش تر از هر چیز، رو توصیف م\ثبت هی\جدهم کار کردم و سخت در انتظار اینم که واکنشتونو ببینم ... !!! البته هنوز خودمو قبول ندارم :| م\ثبت هیج\دهای "exobubz"، مثل پارتایی از همون "Letter" و به خصوص پارتایی از "Not Intended" رو که می خونم، با خودم میگم من که چیزی نیستم :| ولی در کل انتظار دارم که از نوشتنم تو سایر بخشا بهتر باشه ... امیدوارم خوشتون بیاد
کسی رو بکشم؟ وا :| چی شد یهو اینو گفتی؟!
حالا ببینیم چی میشه (دویل جینگ!)
من در بارهء سد عندینگ یا هپی عندینگ بودن داستان هیچ قول یا تضمینی نمیدم!
فدات *~* !
جینگول چان لاور (الان تو یه فضایی ام که این بهترین توصیف از خودم بود ... یه چی بگم آذی؟ دلم بدجوری هوای چانی قدیمو کرده ... می خوام بشینم زار بزنم ... خیلی احساس بدبختی می کنم ... دلم براش تنگ شده ... واسه وقتایی که براش نامه می نوشتمش ... می خوام بازم شروع کنم به نامه نوشتن ... دلم بدجوری پره )
مرسی

پریسا دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 15:59 http://village-story.mihanblog.com/

وای مامان بزرگ....منو به نوه گی پذیزفتی؟؟؟؟

بلی بلی ^_^
عررررر

پریسا دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 09:25 http://village-story.mihanblog.com/

مرسی اجی....
اصلا گیج کننده نیست....خیلی ها فلش بک میزنن و وقتی میخونی داستانشونو هیچی ازش نمیفهمی ولی واسه تو اینجور نیست....
شاید بگی مثلا همیشه ازت تعریف میکنم و چون که دوستیم(هستیم؟)اینجوریه ولی اصلا تعارف نیست....
واقعا اینارو از ته دلم میگم....
توجه کردی اینبار خل بازی در نیاوردم؟؟؟؟
واما اون چیییییییییییییییییییییییی بود گوشه اتاق؟؟؟؟
نکنه هیوکه؟؟؟؟

فدات ع\شقم *_* !
عه؟ نیست؟ خب خدا رو شکر ^_^
من وقتی خودمو جای شما می ذارم، حس می کنم مفاهیمو درست نرسوندم ... به خاطر همین هی سعی می کنم بیش تر توضیح بدم :|
دوست؟! نه :| ببخشید شما :\ ؟
خخخخخ ؛) ما همه چی هستیم! دوست، خواهر، نوه و ننه ^_^ !
مرسی از حمایتت جانا
خخخخ خل بازی عاره

پریسا دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 08:59 http://village-story.mihanblog.com/

مرسی اجی.....
اری خواندیده بودی....
نمیدونم میگن ایده ش جدید نیست....ناراحتم

وا :|
غصه نخور حالا ... ماها که اول راهیم ^_^
الان میام نظرمو میگم

پریسا یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 21:42 http://village-story.mihanblog.com/

سلام اجی....من این پارتو نخوندم هنوز....یه خواهشی دارم ازت میشه...یخورده اندازه نوشته ها رو بزرگتر کنی؟؟؟؟
نمیشه؟؟؟؟
میشه؟؟؟؟
نمیشه؟؟؟؟
راستی بیا یه وان شات مثبت هیوسیعتجده(همون 18-9072)خخخخخخ این که بدتر شد....گذاشتم....
خیلیا راضی نبودن ازش....خوشحال میشم بخونی و نظرتو بهم بگی....
مرسی...

سلام
ان شاء الله که خواهی خواند ^_^ خخخخ
عه؟ کوچیکه :| ؟ خو می دونی؟ من با گوشی می ذارم ... اون طوری که من می بینم، با طور شما فرق داره (اوف چی گفتم!) ... مطمعن نیستم با گوشی بتونم ... سعیمو می کنم. اگه نشد، به درسا میگم بزرگش کنه
بلی بلی ... واسه تیزرش نظر گذاشته بودم ... نه؟ :|
چشم حتما ... اتفاقا منتظرش بودم
ان شاء الله فردا یه سر می زنم
راضی نبودن :| ؟ چه طور؟ میام حتما

sima شنبه 9 آبان 1394 ساعت 17:59 http://flower-ss.blogsky.com

آن جایی که باد نمی وزد، آدم ها دو دسته می شوند؛

آن هایی که بادبادکشان را جمع می کنند

و آن هایی که می دوند تا بادبادکشان بالا بماند.


آپم

هاع :| ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد