فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior
فن فیک های سوپرجونیور

فن فیک های سوپرجونیور

Keep calm and love Super Junior

Fic: These Guys CH 4/EP 1/PA 8

 سلام



بچه ها من دارم بی نظم و تند تند آپش می کنم چون می خوام به خودم فشار بیاد که دوباره نوشتنشو شروع کنم

از شما چه پنهون که واسه نوشتن یه وان شات، یه مدت ذیز گایزو کامل ب\وسیدم گذاشتم کنار که بعد از وان شاتم بش برسم اما الان چند وقته که وان شاته تموم شده اما من هنو شروع به ادامه دادن ذیز گایز نکردم و خیلیم از دست خودم عصبانی ام

الان دارم رگباری می ذارم بعدا ممکنه پارتا رو کوتاه تر کنم. فعلا که پارتا به شدت طولانیه

این پارت همش کیوسونگه و اصلا راه نداشت (و نمی خواستم ^_^) وسطش از چیز دیگه ای بگم. کیوسونگ خیلی برام عزیزه. لطفا اگه کسی به کیوسونگ یا در کل کاپلای _به قول بعضیا_ فرعی، علاقه نداره، چیز بدی هم نگه :| من واقعا رو کیوسونگ حساسم و برای کیوسونگ ذیز گایزم خیلی زحمت کشیدم _گر چه به یبک نمیرسه!

راستی

سایز فونت چه طوره؟

و دیگر این که یکی بگرده درسا رو پیدا کنه -_-

پ.ن: انقد ذوق دارم که بالاخره کیوسونگ اومده تو فیکم! و این قدر ذوق دارم که از پارت بعد اون کاپ\له که می دونین چقد دوسش دارم، میاد *________* عرررررر!

  





پارت: ۸


چپتر چهارم: حقایق پنهان

اپیزود اول


*یک سال پیش* (همون فلش بک قبلیه. یادتونه دربارهء کیوهیون گفتیم که خودشو آماده می کرد واسه یه جشنوارهء موزیک؟)

توی راهرو ایستاده بود و به در استدیوی یسونگ، نگاه می کرد. واسه تمرین با جونیور (متضاد سونبه ست. یعنی اگه من ارشد توام، تو جونیور منی! شد؟)هاش بهش یه استدیو داده بودن که احتمالا تمرینای خودشو هم به تازگی به اون جا انتقال داده بود چون مدت زیادی رو از مدرسه، تو اون استدیوی تقریبا بزرگ می گذروند. کیوهیون هنوز تصمیم نگرفته بود که بره یا نه اما توی یه لحظه همه چی تغییر کرد. وقتی دید اون پسره _رقیبش_ با نیش کاملا باز از در خارج شد، با چشمای خشمگین رد شدنشو از کنار خودش تماشا کرد. "اون لعنتی-اون-اون لعنتی-" حتی افکارشم منظم نبودن! دستاشو مشت کرده بود. اون پسره، چه وقت تمرین، چه هر وقت دیگه ای کنار یسونگ بود. چرا کیوهیون نتونه این طوری با یسونگ باشه؟ دیگه تردید نکرد. اون داشت سر این که یک ساعت زودتر بره سر تمرینش، با خودش کلنجار می رفت، در حالی که اون پسره همیشه با یسونگ بود؟! نه! نباید این طور می بود. پس با قدمای بلند به سمت در استدیو رفت و وقتی تقه ای به در زد، تازه اون احساس شیوونو درک کرد. (یادتونه شیوون تو جو این بود که یسونگ یه کلمه باش حرف زده بود؟) "بیا تو." کیوهیون به حدی شوکه بود که دستش همون طوری رو در موند _همین الان، چه اتفاقی افتاد؟ اوه! اصلا همچین تصوری از یسونگ نداشت. اون بدون این که بپرسه "کیه؟" اجازه داد بود بره داخل؟ "قدم اولو عالی برداشتی چو!" این قوت قلبی بود که به خودش داد و با اشتیاق فراوون درو باز کرد. "ب---ببخشید؟" وقتی دید یسونگ سرش تو گوشیشه، سعی کرد اونو متوجه ورود خودش کنه.

یسونگ به آرومی سرشو بالا آورد و با ابروهای بالا رفته نگاش کرد. "می دونستم اون روباه کوچولو اشتباه نمی کنه." و در حالی که از روی صندلیش بلند می شد و به طرف کیوهیون میومد، لبخند زیبایی زد.

"او-اوه-" کیوهیون نمی دونست باید چه جوابی بده. فقط دستشو به سمت دست درازشدهء یسونگ کشید و باهاش دست داد. "او-اون-چه دستای کوچولویی داره! ووش!" با خودش گفت و نتونست جلوی لبخند زدنشو بگیره.

یسونگم همون جمله رو به خودش گفت: "قدم اولو عالی برداشتی سونگ!" خوب می دونست که انگشتای کوتاهش، همون تاثیریو که انتظار داشت، رو کیوهیون گذاشته بود و دلیل لبخندی هم که کیوهیون سعی می کرد، کنترلش کنه، همین بود. "می دونی؟ اون به محض رفتش از استدیو، بهم پیام داد که شرط می بنده تا چند ثانیهء دیگه چو کیوهیون میاد این جا. من قبلا تا حالا ندیده بودمت اما از اون جایی که امکان نداره اون رو چیزی که صد در صد نیست، شرط ببنده، مطمئنم که اون چینگوی جدیدم، خودتی!"

فک کیو افتاد. "چین-گو؟"

یسونگ بی معطلی جواب داد: "علاقه ای ندارم که سونبه یا هیونگ صدا بشم. پس بذار راب\طمون این طوری باشه."

"اوه!" و لبخند نامفهومی زد.

"تو هنوز حرفمو تایید نکردیا." یسونگ با لحن شیطنت آمیزی گفت.

"ها؟" کیوهیون آروم گفت اما بعد انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه با صدای خیلی بلندتری در حالی که لبخند بزرگی می زد، گفت: "اوه! درسته. درسته. من کیوهیونم."

"و منم یسونگم."  یسونگ لبخند شیرینی زد.

کیوهیون حس کرد اون هیچ تاکیدی رو "کیم جونگوون" صدا شدن نداره و شاید حتی اصلا نمی خواد. به هر حال هیچ سوالی در این باره نپرسید و به تک\ون دادن سرش اکتفا کرد. 

"میای بشینیم؟ سر پا ایستادن یه کم معذب کنندست." و با دستش به سمت دو تا صندلی که کنار یه میز بودن، اشاره کرد.

کیوهیون بازم اما این بار مطیعانه سرشو تکون داد و با سونبه ش _نه! با دوستش، به اون سمت رفت و کنارش نشست.

"خب؟ اشتباه نمی کنم اگه بگم یک ساعت و چهل و پنج دقیقه زود اومدی؟" لحنش واقعا دوستانه بود و لبخند اصلا از ل\\بش دور نمی شد.

این رفتار، به هیچ وجه چیزی نبود که کیوهیون از یسونگ انتظار داشته باشه اما فکرشو می کرد که اون به همین جالبی، وقت شناس باشه. "خب کلاس آخرمون تشکیل نشد، منم وقت اضافه داشتم." کیوهیون لحنش خجالت زده و تن صداش آروم بود. خودشو از این بابت که چرا قبلا واسه روبرویی با یسونگ تمرین نکرده بود، سرزنش کرد.

"که این طور. خوب کاری کردی کیوهیون." با دست ران پای کیوهیونو به حالت صمیمانه ای ن\وازش کرد و تو دلش این ران خوش فرمو تحسین کرد ولی به ظاهر این کارش فقط باید معنای حمایت و نزدیکی می داد.

کیوهیون می تونست قسم بخوره که اون ل\\مس به شدت روش تاثیر گذاشته بود. تازه متوجه قلبش شد که انگار با دیدن یسونگ یه جوری شده. اون دقیقا نمی فهمید که چرا کنترل قلبشو نداره. تو س\ینه ش یه احساس درد عجیبی داشت که حدس می زد به خاطر تپش های تند قلبشه. اون ل\مس به راحتی تونسته بود اندامشو شل کنه اما کیوهیون می دونست که فقط باید صمیمیت و مهربونی یسونگو از این حرکت برداشت کنه.

"خب؟ نمی خوای منو بیش تر با خودت آشنا کنی کیو؟" در حالی که دستشو البته دیگه بی حرکت همون جای قبل (روی ران پای کیو) نگه داشته بود و به نیم رخ سرخ کیوهیون خیره بود، لبخندزنان گفت.

"آآ-" کیوهیون دقیقا نمی دونست باید چی بگه و این به شدت مضطربش کرده بود. "آه! خدایا! چرا باید این طوری شم؟" با تشر از خودش پرسید. "خب. من از سال اولیای این جام." اینو گفت اما اصلا سعی نکرد سرشو بچرخونه و با یسونگ چشم تو چشم بشه. همون موقع آهنگ عجیبی تو گوش کیوهیون پیچید. ملودی خندهء یسونگ که با تمپو (ضرباهنگ) نفساش هماهنگ بود. کیوهیون بی اختیار و طی یه حرکت تقریبا )!( انعکاسی سرشو چرخوند و به یسونگ چشم دوخت اما دقیقا همون لحظه پشیمون شد چون دیگه نمی تونست خودشو کنترل کنه (این صحنه براتون آشنا نیست؟ تاریخ تکرار میشه!). قلبش با سرعت سرسام آوری می تپید و کیوهیون حس می کرد، شریان های بدنش الآنه که از این همه فشار خون، بترکن! ناگهان با صدای بلندی سرفه کرد و اون موقع فهمید که درست نفس کشیدنو فراموش کرده بوده و شش هاش هوا کم آورده بودن. از این سرفه، گ\ونه هاش سرخ تر شد و خودشو لعنت کرد که چرا این جوری شده، در حالی که حتی نمی تونست از اون موش خندون چشم برداره.

یسونگ، بعد از چند ثانیه که خندشو با تک\ون دادن سرش پیش می برد، با صدای سرفهء کیوهیون برگشت و نگاش کرد. در حالی که سعی می کرد خندشو کنترل کنه گفت: "متاسفم کیوهیون. واقعا نتونستم جلوشو بگیرم. تو از سال اولیایی؟ خب به نظرت این چیزی نبود که خودمم می دونستم؟" و دوباره زیر خنده زد اما این بار قابل کنترل تر.

کیوهیون که تازه فهمیده بود چه سوتی یی داده، گ\ونه هاش بازم سرخ شد. "او-اوه! درسته. خب-خب من نمی دونم چی باید بگم."

"بی خیال. مهم نیست. بعدا در بارت از روباه کوچولو می پرسم. تو این دبیرستان، هیچی و هیشکی از چشم اون دور نمی مونه!" و خندهء ریزی کرد.

تازه اون موقع بود که کیوهیون فهمید به حد مرگ از خودش که نتونسته چیزی بگه عصبانیه! ل\باشو از خشم رو هم فشار داد ولی زیاد به روی خودش نیورد.

- خب؟ چه طوره که یه کم در بارهء خود جشنواره حرف بزنیم؟ امروز زود اومدی و خوشبختانه وقت زیادی داریم.

طی سه ساعت بعد، اون دو تا کارای زیادی کردن و کیوهیون به راحتی می تونست بگه فکرشم نمی کرد این همه چیز فقط تو یه جلسه یاد بگیره! یسونگ فقط یه سال ازش بزرگ تر بود اما به تعبیر کیوهیون، کوه تجربه بود. وقتی براش از جشنواره های مختلف می گفت، کیوهیون واقعا هیجان زده می شد و به خودش افتخار می کرد که کنار همچین کسی ایستاده. طی اون جلسه، لقب بعدی یی که کیوهیون، مخفیانه واسه یسونگ انتخاب کرد، "تراکتور جوایز" بود! کسی که همهء مقاما رو تو رشتهء خودش درو می کنه. توی اون جلسه، یسونگ حتی در بارهء "Crazy Dance" )رق\ص دیوونه بازی! - نوعی از رق\ص هیپ هاپ که از بقیهء انواعش خیابونی تره و شامل هیچ اصول و قید و بند خاصی نیست و توی طراحیش هیچ مورد خاصی رعایت نمیشه. تو فقط صدای آهنگو می شنوی و به هر شکل جالب و هیجان انگیزی که دوست داری خودتو تک\ون میدی تا انرژیتو تخلیه کنی. یسونگ، تو واقعیتم خدای این نوع رق\صه!( هم با کیوهیون حرف زد اما وقتی کیوهیون ازش خواست که نشونش بده، اون گفت: "اوه! حتما. یه جلسه منو به خونه ت ببر تا کلی از شاهکارامو برات به نمایش بذارم" و قهقهه زد.

کیوهیون احساس عجیبی به اون پسر پیدا کرده بود. الآن رسما به اون هدف میان مدتش (ارتباط با یسونگ) رسیده بود اما هدف بلندمدتش خیلی فراتر از این بود. اون حالا به شدت دلش می خواست برای یسونگ، کسی مثل اون روباه کوچولو _که به تعبیر کیوهیون یه روباه مکار بود_ یا حتی فراتر از اون باشه. از نزدیکی با یسونگ ل\ذت می برد و می خواست تمام مدتو با اون باشه. از نظر کیوهیون، یسونگ به هیچ وجه اون جوری نبود که دیگران می گفتن. اون سرد نبود و به سردی برخورد نمی کرد. کیوهیون این طور برداشت کرد که احتمالا یسونگ به شدت رو انتخاب افراد واسه برقراری ارتباط سخت گیره یا حتی شاید تو شروع یه ارتباط مؤثر ضعیفه که البته بازم احتمالش ضعیف بود.

وقتی اون دو تا، کلاسو تموم کردن و هر کدوم می خواستن به خونشون برن، کیوهیون به طور اتفاقی متوجه شد که ماشین یسونگ _همون BMW Sery 7 مشکی که کل مدرسه ازش حرف می زدن_ باهاش نیست و یسونگ این طور توضیح داد که: "باید به خاطر تو می موندم و روباه کوچولو مجبور شد تنها بره و از اون جایی که اصلا دلم نمی خواست وقتشو تو ایستگاهای مختلف مترو و اتوبوس از دست بده، ماشینو دادم ببره." و کیوهیون برای هزارمین بار دلش خواست بپرسه: "چرا انقد به اون پسره نزدیکی؟ یعنی شما هم خونه این؟" اما بازم سکوت کرد.

کیوهیون دقیقا نمی دونست که چه طور باید پیشنهادشو به یسونگ بده اما نهایتا با یه لحن بریده بریده شروع کرد. "من-می تونم-تا یه جایی برسونمت چین-گو." و بازم به خودش لعنت فرستاد که چرا این قدر ناشیانه برخورد می کنه.

یسونگ نگاهی بهش انداخت و گفت: "من نمی خوام مزاحمت بشم اما اگه مسیرمون به هم بخوره، این عالیه که بیش تر با هم باشیم."

کیوهیون بازم حس گرگرفتگی پیدا کرد. حرفای یسونگو به شدت دوست داشت. طوریو که اون باهاش گرم گرفته بود و صمیمانه حرف می زد، خیلی دوست داشت. "تو کجا میری؟"

یسونگ ابرو بالا انداخت و با لحنی که بین سوالی و خبری بود، گفت: "مرکز شهر (؟)"

گل از گل کیوهیون شکفت. "عالی شد. پس بزن، بریم." و حتی تا وقتی که وارد ماشین شدن، اون لبخند از ل\بش دور نشد.

جو ماشین با وجود سکوتی که برقرار بود، به هیچ وجه سنگین نبود.

یسونگ این طور شروع کرد که: "احتمالا-خانوادت مخالفتی با این که وکالیست بشی نداشتن؟"

کیوهیون از این سوال ناگهانی جا خورد، روشو برگردوند و به یسونگ نگاه کرد اما به هر حال مجبور بود، دوباره نصف توجهشو به خیابون رو به روش بده. "چرا باید مخالفت کنن؟"

"خب اونا _پدر و مادرا_ همیشه یه دلیلی واسه این که نشون بدن، فکرشون درست تره دارن. نمی دونم. خب احتمالا این طور نیست که تو از یه خونوادهء سطح بالایی؟" یسونگ به نیم رخ کیوهیون خیره بود.

کیوهیون اخمی کرد و گفت: "سطح بالا؟ از لحاظ اجتماعی؟"

یسونگ لبخندی زد و گفت: "بیا روراست باشیم. تو این دنیا چیزی جز مسائل مالی تو اولویت هست؟ من از لحاظ اقتصادی پرسیدم چون اگه از اون لحاظ تو شرایط مناسبی باشین، قطعا بقیهء شرایطتونم خوب خواهد بود."

کیوهیون نمی دونست باید چه فکری در بارهء این طرز نگاه یسونگ داشته باشه. "خب ما از لحاظ اقتصادی خوبیم. در واقع من خانوادهء پولداری دارم، یسونگ."

یسونگ سرشو تکون داد. "اوم. درسته. و اونا بهت نگفتن که برازندست پسرشون مدیریت بخونه؟ یا نگفتن حالا که می خوای آرتیست باشی، لااقل بازیگری رو انتخاب کن؟"

کیوهیون خیلی ناگهانی گفت: "ما جدا از هم زندگی می کنیم." و دقیقا همون لحظه متوجه شد که حرفش خیلی مسخره بوده و نباید بدون توضیح قبلی یا بعدی می گفتش پس با یه نگاه مضطرب به سمت یسونگ برگشت.

یسونگ آروم گفت: "اوه-" اما نمی دونست که چی باید بگه. یه کم فکر کرد و بعد در حالی که با چشماش به کیوهیون اشاره می کرد حواسشو به خیابون بده، گفت: "اونا این جان؟ منظورم اینه که تو سئولن؟"

کیوهیون روشو به سمت خیابون برگردوند. "درسته. دلیلش همینه. اونا تو کره نیستن بنابراین ما جدا از هم زندگی می کنیم. در واقع من تو کره هیچ فامیلی ندارم. همهء اونا قبل از این که به دنیا بیام به امریکا رفتن اما من چند ماه قبل از پونزده سالگیم برگشتم. این مسخره بود که بخوام صدای فوق العادمو توی کشوری که مردمش بهم میگن چشم بادومی خرج کنم. من اون جا چند تا تست داده بودم و وقتی که خانوادمم متوجه شدن، من می تونم تو هنر موفق باشم، اجازه دادن که تنهایی برگردم. این برام سخت نبود چون از دو سال قبلش، به تنهایی تو ال.ای. زندگی می کردم، در حالی که خانوادم توی نیویورک بودن. اونا تا حدودی در این باره که قراره منو به تنهایی بفرستن کره، نگران بودن اما بهم اعتماد داشتن. من هیچ وقت یه بچهء عجیب و غریب براشون نبودم. همیشه ایده آل و معقول بودم. شایدم فرصت اینو که جور دیگه ای باشم، پیدا نکردم پس به هر حال اونا قبولم داشتن چون هیچ چیز خاص و غیر منتظره ای تو من نبود. در واقع یه پسر پولدار معمولی بودم، دقیقا عین بقیهء پسرای پولدار دیگه. در بارهء وکال، تو درست میگی هیونگ. اونا ترجیح می دادن که من یه بازیگر یا حتی مدل باشم چون به نظرشون موزیک، نیاز به سخت کوشی زیادی داره اما من دوسش داشتم و اونا قبول کردن، البته به یک شرط!"

با این که یسونگ، جملات کیوهیونو شمرده شمرده شنیده بود اما بازم فرصت اینو که در بارشون برداشتی کنه، پیدا نکرده بود. به نظرش کیوهیون همون طور که می گفت، یه پسر پولدار شبیه بقیهء پسرای پولدار بود. اما تنها فرقش با اونا، این بود که خودش اینو می گفت. در حالی که بقیهء پسرای پولدار، با این که تو یه سیر تکامل یکسان بزرگ شدن و حتی رفتارای غیر منتظره شونم شبیه به همه، هر کدوم روی این که "خاص و متفاوت"ن پافشاری می کنن! در حالی که کیوهیون اصلا در این باره دروغ نمی گفت. تنها تعریفی که در بارهء خودش کرد، "صدای فوق العاده"ش بود که صد البته دروغ نبود. همهء اینا به یسونگ می فهموند که کیوهیون کاملا خودشو می شناسه و به هیچ وجه در بارهء خودش سردرگم نیست. نه از خودش بد میگه، نه خوب. واقعیتو میگه، در حالی که اونو کاملا پذیرفته. یسونگ خیلی از این خصوصیت خوشش اومده بود. هیشکی تو زندگیش این طور نبود. تو عمرش هیشکیو ندیده بود که به درستی بدونه با خودش و زندگیش چند - چنده.

"نمی خوای بپرسی اون شرط چی بود؟" یه نگاه به نیم رخ به فکر فرو رفتهء یسونگ انداخت.

یسونگ سرشو بالا آورد و لبخند زد. "اون احتمالا ازدو\اج با دختری که خانوادت می خوان نبوده؟" و به کیوهیون نگاه کرد.

چشمای کیوهیون گشاد شد، گ\ونه هاش رنگ گرفت و سرعتشو کم کرد تا بیش تر متمرکز باشه. "ت-تو-از کجا فهمیدی یسونگ؟"

"اگه تو هیچ وقت براشون پسر غیر منتظره و عجیب و غریب نبودی، پس در آینده قراره با دختری که اونا برات انتخاب کردن ازد\واج کنی؟" یسونگ با صدای سردی که به سختی به دورگه شدن می\ل می کرد، پرسید.

کیوهیون هنوزم شوکه بود. "این دیگه چه بحثیه؟" با اخم از خودش پرسید. "پسرای پولدار، خودشون در بارهء ازد\واج تصمیم نمی گیرن، یسونگ."

"اما اونا عاش\ق میشن. این طور نیست؟" لحن یسونگ تا حدودی بچگونه شده بود ولی سعی می کرد جدیتشو حفظ کنه.

کیوهیون به سختی می تونست حواسشو به جاده بده. با این وجود تلاش کرد به صورت یسونگ که بهش خیره بود، نگاه نکنه. اون حتما تمرکزشو به هم می زد. "عاش\ق کسی که باهاش ازد\واج می کنن؟"

"اونا عاش\ق میشن. درسته؟" صدای یسونگ تا حدودی بالا رفته بود و به نظر دلخور میومد.

کیوهیون جا خورد. نمی دونست چی باعث شده بحث به این جا کشیده بشه. اصلا نمی فهمید چرا دوست جدیدش که به نظر خونسرد میومد، صداشو بالا برده. "اونا؟ خب من نمی دونم اما خودم-خودم تا حالا عاش\ق نشدم-" و زود ادامه داد: "-اما به این معنی نیست که هیچ وقت عاش\ق نمیشم هیونگ."

"عاش\ق یه دختر؟" صدای یسونگ به طرز عجیبی آروم شده بود. حتی آروم تر از قبل.

"پس یه پسر؟!" کیوهیون سریع با پوزخندش سعی کرد اتمسفر سنگین اون اطرافو به هم بزنه و البته که تنها منظورش یه شوخی ساده بود، نه چیزی که ذهن یسونگو از اونی که هست، بیش تر به هم بریزه.

"تو مطمئنی به دخترا تم\ایل داری؟" یسونگ زود پرسید تا پوزخند کیوهیون قطع بشه.

چشمای کیوهیون گشاد شد و به حالت شوک زده ای به یسونگ نگاه کرد. "این یه شوخیه؟"

یسونگ با جدیت گفت: "می خوای بگی ممکن نیست؟"

"من-من نمی دونم چی باید بگم." نگاهشو از یسونگ گرفت.

"نظرت در بارهء باس\ن اونا چیه؟ یا س\ینه هاشون؟ وقتی تو ب\ار می رق\صن، تو سعی کردی بهشون نزدیک بشی؟ کشالهء زانوشون، وقتی موقع نشستن یه پاشونو رو پای دیگشون می ذارن، برات ج\ذابه؟" یسونگ تند و پشت سر هم پرسید. به خاطر همین مجبور شد بعدش یه نفس عمیق بکشه.

کیوهیون یه حس بدی داشت. اخم کرد و گفت: "من-ن-نمی دونم."

یسونگ عصبی شده بود. دلش می خواست کیوهیون همون لحظه بگه که هیچ حسی به اونا نداره ولی اون پسرهء لعنتی فقط داشت جوابای مبهم به یسونگ می داد و اونو بیش تر سردرگم می کرد. داد زد: "لعنتی بهم نگو تو دورهء راهنمایی هیچی از اس\\ت\روژن و ت\\ستس\ترون برات نگفتن!"

کیوهیون سرخ شد. یسونگ چش شده بود؟

یسونگ تازه فهمید که بدجوری از کوره در رفته. سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده و دوباره جاشو رو صندلی محکم کرد. نگاهشو از رو صورت کیوهیون برداشت و یه نیشخند زد. "خیله خب. من احتمال میدم تو با این که کاملا خودتو می شناسی، هیچی از تم\ایلات ج\\نسیت نمی دونی. من می تونم بهت بگم. کیوهیون. این اصلا خوب نیست که ندونی به چه ج\\نسی واکنش نشون میدی. نمی خوای واقعا بدونیش؟"

گ\\ونه های کیوهیون در حال آتیش گرفتن بود! آروم گفت: "یعنی-ممکنه-"

یسونگ نذاشت کیوهیون بیش تر از این خجالت بکشه. سرشو کج کرد و به کیوهیون خیره شد. "خب خود من گ\\ی ام!" و وقتی دید گردن کیوهیون با سرعت 1700 کیلومتر بر ثانیه با چشمای گرد به سمتش برگشت، مجبور شد ادامه بده: "خب به نظر می رسه من یه آدم فضایی ام؟ تازه از نظر من، گ\\ی بودن خیلی عادی تر از همفوبیک بودنه، کیو." و خندهء بلندی سر داد. یسونگ این طور ادامه داد که: "و دلیل اعجاب انگیزم واسش یه پدیدهء کاملا علمیه! آدما معمولا با همج\\نس خودشون راحت ترن." و از اون لبخندای دراز زد اما وقتی دید که کیوهیون با یه قیافهء "نه بابا؟! جون من؟!" نگاش می کنه، لبخند عریضشو جمع کرد و گفت: "هی! من سونبه تم و نیازی نیست دلیل حرفامو واست توضیح بدم." و پوکرفیس به کیوهیون نگاه کرد.

کیوهیون سعی کرد بدون نگاه کردن به یسونگ چیزی بگه. "م-من-را-راستش هیونگ-"

یسونگ دستشو به نشونهء توقف بین هر دوشون قرار داد. "هیچی نگو. فقط منو ببر خونتون. گفتی تنها زندگی می کنی دیگه. درسته؟"

برق از سر کیوهیون پرید. "ها؟" بلند پرسید و سرش با شدت و سرعت زیادی به سمت یسونگ برگشت.

یسونگ قهقههء بلندی سر داد. "نگران نباش پسر پولدار! قرار نیست اتفاق بدی بیفته."

کیوهیون از فکر خودش خجالت کشید اما نتونست برای عذرخواهی چیزی بگه پس به راهش ادامه داد. اون نهایتا به این نتیجه رسید که نمی تونه خوشحالیشو سرکوب کنه. یسونگ داشت به خونه ش میومد و این واقا براش سرم\\ست کننده بود. شاید به همین خاطر توجه زیادی به جملهء آخر یسونگ نکرد. جمله ای که به هر حال مفهوم رسایی نداشت و به شدت گنگ و چندپهلو بود.





بچه ها

فیک من خواننده نداره

بگین خب

من اگه بتونم برم اون وبه که درسا می دونه، شروع کنم به آپ فیکای اکسوییم، دیگه اینو آپ نمی کنم

دیگه از قبل بدونید

تقصیر شما هم نیست

تقصیر منه که فیکم خوب نیست

خیلیم ناراحتم که بخوام درسا رو این جا تنها بذارم. نه این که درسا نتونه! خودم خیلی بش وابسته م.

خیلیم دلم واسه سوجو آپ کردن تنگ میشه! خدا شاهده من هر چه قدرم از باقی گروها بگم، بازم سوجو عش\ق اولمه و خودتون دیگه می دونین عش\ق اول چه جریانی داره!

این نیست که دیگه ذیز گایزو ننویسم. بنده به بابا ییفان (کریس *_* عر!)م رفتم و کاریو نیمه تموم نمی ذارم اما کلا اهل این نیستم که بدون خواننده کار کنم!

بنده یه پست می ذاشتم این\ستاگرامم و یه بیت از شعرام تو کپشنش می نوشتم، کلی دربارهء شعرم کامنت داشتم! الان بهم حق بدین که اذیت بشم خواننده ندارم.

خیلی ممنونم بابت حمایتتون

خیلی دوستون دارم. همین الانشم گریه م گرفته! اصا معلوم نی من برم اون وب یا نه!

کاش نویسندهء بهتری بودم ... هعی ...

یه چیز دیگه

شیوونمون امروز با چانگمین رفت. بچه ها حسابی دعاش کنین. بچم همش می خندید و معلومه چقد قویه. به خصوص که با چانگمین خیلی بش خوش می گذره. تازه کلی هم با موی کوتاه خوشگل شده بود ع\شقم! بر عکس اینهه :| درسته که مراسم نگرفتن براشون اما کیوهیون و لیتوک و اکسو-بکهیون و اکسو-چن و اکسو-ژیومین که بودن خودش کلی انرژی بود واسش! به عنوان یه الف واقعا از اوپاهای اکسوییم ممنونم که انقد واسه هیونگاشون ارزش قائلن. چانیولم تو راه شانگهای-سئول بود وگر نه شک نکنین می رفت! بکهیون و لیتوکم که رفته بودن به اینهیوک سر زدن. بکی کلا با سوجو جوره! این یه موردو که به اینهیوکم نزدیکه جدا به عنوان یه بک لاورم نمی دونستم! تیکی هم سیاست داره ها! اول به دونگهه سر زد که نتونست به بدرقه ش بره. عزیزمممم داریم از این مادر مهربون تر؟! راستی پست هیچولو با شیوون دادین؟! وااییی سیچول عیز ریلی ریل عررررر! پس یادتون نره ها! سر نماز سربازامونو قشنگ دعا کنین. فصل سرماست، خیلی بده اگه مریض شن.

مرسی

سارشفزین!

نظرات 8 + ارسال نظر
المیرا10 جمعه 6 فروردین 1395 ساعت 17:53

این فیک میشه زوجاش رو بگی؟
مرسی

خیلی کاپلاش زیاده :|
اینهه، سیچول، هیوکچول، کیوسونگ، یووک، یبک (یسونگ و بکهیون) ... تیزروش بخون حتما
وونکیو و شیهه هم هست

مریم یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 12:59

سلام خسته نباشی خانومی من تازه با وب شما آشنا شدم مرسی از داستانت لطف میکنی رمز فسمت بعدی رو برام بفرستی باتشکر

المیرا10 یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 21:35

کچااا برییی بمون..هععی
نروو
بابا من هنوز منتظر فیکتم ولی یه جورایی یکم گنگه نمیشه دقیق هیچی فهمید خخخ
ممرسی..منتظر ادامه اش هستم

kkkk ajabaaaa!
Asan man asheqe oon khanandeham ke yeho zohoor mikonan!
Az gongi darmiad. Negaran nabash :)
Entezare bi nazar?!
Mamnoonam

پریسا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 15:29 http://village-story.mihanblog.com/

اجی من درسا رو یافتم....چند دقیقه پیش تو وب من رویت شد....

پاسخ از teuksa:
ک ک ک
ستاره سهیل شدم خودم خبر ندارم؟!
پاسخ از Jeengul:
به خدا اوضاعی ما داریم با هم پری!
یه بار این گم میشه، یه بار من -_- البته عامار درسا بدتره :\ دفعهء دیگه می سپرم اگه دیدینش، به کمک مامورین عزیز شهرداری برام بفرستینش ^___^ (خخخخ نهایت ادبم بود دیگه!)

پریسا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 15:23 http://village-story.mihanblog.com/

اره اره....میگفت بمون....نه نرو....خخخخخخخخ....داغون کردم شعر رو رفت....خخخخخخخخ
اجی جونم بوخودا من قلمتو دوست دارم....میدونم سخته خواننده نداشته باشه کار ادم....حرص میده.....
قلبونت بلم....
بیا اندرون اغوشم.....

خخخخ
فدات بشم لطف داری
یه چیزی فراتر از حرص ... نه فکر نکنم بدونی چون خدا رو شکر تجربش نکردی :'(
عزیزمی
حموم رفتی؟ خخخ جینگول دویل عررر!

پریسا یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 13:37 http://village-story.mihanblog.com/

اجی نروووووووووووووووووووووو تیری خیدا نروووووووووووووووو...
من فیکت را بسی دوست میدارم.....نرووووووووووووووووووووووو
نروووووووووووووووووووووووووووووو....دل من فقط به بودنت خوشه....
منو فکر رفتن تو میکشه.....
عاغا نرو.....من هستم....
اذرخش هست....درسا هست....
اخه من چی بگم بهتون.....چرا هستین ولی نیستین؟؟؟؟
هان؟؟؟؟چرا میخونین نظر نمیذارین نامردا....
اخه من چه بوکونم از دست شوماها؟؟؟؟؟
نرو اجی......
تازه داستان داره به جاهای حساسش میرسه....
کلی سوال تو سرمه که اگه ندونمشون تا اخر عمر درگیرم....
بوخودا.....
من اگه داستانتو تموم نکنم از فکر زیادی روانی میشم.....
اجی خیلی قشنگ و پر احساس مینویسی....
بوخودا.....تو نویسنده بدی باشی؟؟؟؟؟
با جرات تمام میگم حرف نداری.....
اصلا من از تو درس میگیرم....
چرا میخوای بری؟؟؟؟

اولا بذار اون روی جاستی (طرفدار عاقای نابغه: محسن یگانه)مو نشونت بدم :| تو اون ترک ایشون می فرمایند: "بمووون، دل من فقط به بودنت خوشه / منو فکر رفتن تو می کشه ..." و تو ترک دیگریست که می فرمایند: "نرو، نرو / که دلم همش می گیره از من سراغ تو رو ..." (ببخشیدا واقعا ببخشید ولی من حتی قبل از کی-پاپر بودن، جاستی بودم و خونش تو رگام جاریه خخخ)
ثانیا ... حالا هنوز که نرفتم ... از کجا معلوم قبولم کنن خخخ؟!! من و فیکمم شما رو خیلی دوست داریم ولی وژدانا خودت فکر کن یه کم ... عادم هیچ انگیزه ای واسه ادامه نداره ... قبلنم گفتم ... خیلی مسخرست که عادم واسه ۳ نفر فقط، بیاد نویسندهء وب باشه! خو من پی دی افشو واسه سه تاتون می فرستم دیه :|
نگران نباش. من اگه این جا ولش کنم، تو نوشتن ولش نمی کنم و به پایان می رسونمش حتما. اون موقع براتون می فرستم، بخونین. خودم می دونم خماری چه زجریه -_- البته فیک من که اونقدرام ارزش نداره. همهء ارزشش به شخصیتا و خواننده های عزیزشه که نورانیش کردن *_*
این پراحساس بودنش برمیگرده به احساساتی بودن خودم و این که تک تک چیزاییو که می نویسم، تجربه کردم وگر نه در کل من نویسندهء خوبی نیستم که ... قشنگیشم نظر لطف توئه دوست جانا
واقعا ممنونم بابت این تعریفا ~_~ خجالت زدم می کنی!
قربونت
حالا ببینم اوضاع چه طور میشه ... من که از خدامه نرم ... کلی آرزو با این وب داشتیم

azarakhsh جمعه 29 آبان 1394 ساعت 17:26

بله .....با یه یه بودم
خواستم بگم .......اصلا ای بشر گ////ی سازی راه انداخته ....
خوب قبلا گفته بودی ......
چی جانم ......یعنی شما به هم///جن..//س با.///زی مردم تشویق می کنی .....عایا ..
باید بگم این کشور جاش نیست
مردم جنبه ندارن .....
خیلی دلم می خواد بدونم نظر واقعیت چیه ....
واکنشت اولین بار که فهمیدی چی بود . ......
اگه راحت نیستی می خوایی راجبش به هم ایمیل بزنیم...

مرسی واقعا
هیچ نظری دربارهء خود فیک نداری. ها؟
ایمیل میدم چون می ترسم درسا بیاد کلمه مو بکنه که چنین اراجیفی این جا گفتم!

azarakhsh جمعه 29 آبان 1394 ساعت 03:50

چه جلافتا.....
فعلا همین تا
......فردا میام دوباره نظر میزارم ......
خیلی حرفیدنم نمیاد
فقط اعلام حضور بود

خخخخخ جلافت :|
الان به یسونگی من توهین کردی :| ؟! عاغا این یسونگ یه شریه! همه رو گ\\ی می کنه نامرد :| خخخ ولی بازم من تو این فیک به شدت طرفدارشم چون شخصیتش خیلی بهم نزدیکه!
فردا ینی امروز؟ باشه. لطف می کنی *_*
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد